an epistemological approach to biological kinds

Document Type : Original Article

Author

Abstract

Among the conceptual ingredients of natural kinds, concerning living creatures specially, has been the idea of essentialism. This idea however was challenged by the evolutionary theory in biological world which provided a new view of biological species. In order to analyze the relation between natural kinds and essentialism, I focus on reasons motivated philosophers to invoke the idea of natural kinds and show that this motivation was principally epistemological, i.e. to solve inductive problems. In this view, essentialism, in its strong from, is considered to be a redundant condition for natural kinds,. Essentialism,, in its weaker sense,, is however required, meaning that properties underlying induction must be shared by every individual of a kind, in order to warrant the inductive inference. A consequence of weakening essentialism in natural kinds is the possibility to suggest a unified concept of natural kinds for various sciences, biological and physical.

Keywords


مقدمه

عمر اصطلاح «انواع طبیعی» هرچند به دویست سال قد نمی‌دهد، ایدۀ آن قدمتی طولانی دارد، به‌طوری‌ که سابقۀ آن را دست کم تا فایدروس افلاطون می‌توان ردگیری کرد؛ جایی که سقراط از ضرورت تقسیم طبیعت به انواع، مطابق با شکل­گیری طبیعی آن، سخن می­گوید و از برش زدنش چونان یک قصاب ناشی پرهیز می­دهد (فایدروس، e265). قصاب ناشی به ناچار باید چاقویش را دائماً تیز کند، اما قصاب ماهر بی­نیاز است. دلیل این امر را یک روایت تائوئیستی به دست داده: «آنچه می­کنم تنها این است که چاقو را در ورودی­های طبیعی می­نشانم و اجازه می­دهم راهش را به درون پیدا کند» (اسلیتر و بورگینی، 2011: 1). این نشاندن چاقو در ورودی‌های طبیعی تعبیر دیگری است از آموزۀ مشهور سقراطی مبنی بر «برش زدن طبیعت در مفاصل آن». نسخۀ صریح‌تر انواع طبیعی در قرن هجدهم و در نوشته­های کسانی چون توماس رید و ویلیام هیوول دیده می­شود، هرچند هنوز معنای مشخصی ندارد، و از جادو گرفته تا مُثل افلاطونی را در بر می‌گیرد. معنای فنی نوع اما در نوشته­های میل است که تثبیت می­شود: «مادامی که یک طبقه­بندی طبیعی مبتنی بر انواع حقیقی[i] است، دسته­هایش قطعاً قراردادی[ii] نیستند؛ و تردیدی نیست که به انتخاب دلبخواهی طبیعت‌شناس وابسته نخواهند بود». (میل، [1843] 2011، 696) اصطلاح انواع طبیعی اما توسط جان ون وضع شد و پس از آن از پرس و راسل و کواین گرفته تا کریپکی و پاتنم، هرچند نه با انگیزه‌هایی واحد، بدان پرداختند.

طی این تاریخ طولانی، ایدۀ انواع طبیعی عموماً با دو ایدۀ دیگر در پیوند بوده‌ است: گونه‌های زیستی و طبقه‌بندی. از یک سو وقتی از بهترین نمونه‌های آن چیزی که به انواع طبیعی می‌شناسیم سؤال می‌شد پاسخ عموماً گونه‌های زیستی بود، و از سوی دیگر بهترین طبقه‌بندی که می‌شد از موجودات عالم ارائه کرد طبقه‌بندی بود که از انواع طبیعی تشکیل شده باشد، یعنی لازم بود گروه‌بندی جانداران در گونه‌‌ها و جنس‌ها (و  حتی راسته و رده و خانواده‌ و ...) بازتابی از تقسیمات پایه‌ای طبیعت میان جانداران باشد. به این ترتیب لوازم مفهومی این سه ایده کم و بیش بر هم اثرگذار بوده‌اند، از جمله اینکه چیستی گونه‌ها و چیستی انواع طبیعی نمی‌توانستند مستقل از هم تعیین شوند.

از جمله لوازم مفهومی که از گونه‌ها به انواع طبیعی بار می‌شده ذات‌گرایی بوده است، در معنای باور به وجود ویژگی‌های درونی که یک یک آنها در تمام افراد گونه یا نوع حاضرند و مجموع آنها عضویت فرد در گونه یا نوع را تضمین می‌کند. به تعبیر دیگر برخورداری از هر یک از این ویژگی‌ها شرط لازم عضویت در یک نوع یا گونه و برخورداری از تمامی آنها شرط کافی برای عضویت دانسته می‌شد. چنین تصویری تا پیش از نظریۀ داروین سازگار و بی‌نقص بود. با طرح مفهوم تکاملی از گونه‌ها، معرفی فرایند گونه‌زایی و نقش کانونی نیای مشترک اما این تصویر به چالش کشیده شد. نخست اینکه ویژگی‌های تشکیل دهندۀ گونه‌ها دیگر در طول زمان ثابت و پایدار نبودند، چه اینکه خود گونه از ثبات و پایداری سابق برخوردار نبود. دوم اینکه ویژگی‌هایی که اندراج فرد در یک گونه را رقم می‌زدند دیگر ویژگی‌های درونی[iii] مثل ویژگی‌های ریخت‌شناختی، آن‌گونه که در تلقی لینه‌ای از انواع متداول بود، نبودند، بلکه ویژگی اساسی در تشخیص یک گونه نسبت نیاکانی آن بود. و چنانکه پیداست این ویژگیِ رابطه‌ای، یعنی نسبت نیاکانی، نه یک ویژگی درونی که یک ویژگی بیرونی است. مشکل سوم هم اینکه تغییر در جمعیت‌ها که موتور محرکۀ تکامل داروینی بود، این امکان را مجاز می‌شمرد که افراد یک گونه بدون آنکه در ویژگی‌های درونی مشترک باشند عضو آن گونه باقی بمانند. این پیامدها زیست‌شناسان را ناگزیر از تجدید نظر در مفهوم‌شان از گونه کرد، و نتیجه طرحِ دست کم دو مفهوم جدید از گونه بود؛ مفهوم جفت‌گیرانه از گونه و مفهوم تبارزایانه بر اساس مفهوم جفت‌گیرانه،  یک گونه مجموعه‌ای از جمعیت‌هایی است که قادر به جفت‌گیری با هم بوده و از لحاظ تولید مثلی از دیگر مجموعه‌ها مجزایند، و مفهوم تبارزایانه نیز گونه‌ها را بر حسب نیای مشترک‌شان تفکیک می‌کند. چنانکه پیداست باور به هر یک از این مفاهیم به نوعی کنار گذاشتن ذات‌گرایی در خصوص گونه‌هاست، چرا که در هر دو این یک ویژگی رابطه‌ای است که گونه را متمایز می‌سازد: در اولی رابطۀ تولیدمثلی افراد با هم، و در دومی رابطۀ انتساب به نیای مشترک. کنار گذاشتن ذات‌گرایی، در مقام یک آموزۀ متافیزیکی بنیادی آن هم در عالم زیستی، البته کار آسانی نبود، با این حال اما کمتر کسی در دنیای زیست‌شناسی این تعهد متافیزیکی را بر لوازم زیست‌شناسی تکاملی اولویت بخشید و بر آن پای فشرد. حالا پس از گذشت صد و پنجاه سال نتیجه آن شده که به تعبیر الیوت سوبر می‌توان گفت «امروز دیگر ذات‌گرایی در خصوص گونه‌ها یک مسالۀ مرده است» (سوبر، 1980).

در سوی دیگر ماجرا، یعنی میان فیلسوفان، اما ذات‌گرایی در خصوص انواع طبیعی هنوز طرفداران زیادی دارد، دست کم توجه دوباره به این ایده در نیمۀ دوم قرن گذشته، در نوشته‌های پاتنم و کریپکی، همراه با رویکردی ذات‌گرایانه به این مقولات بود. تأکید بر ذات‌گرایی در انواع طبیعی موجود در علوم فیزیکی البته دشوار نبود، چه اینکه مثلاً هم در ذرات بنیادی فیزیکی و هم در عناصر شیمیایی می‌توان از ویژگی‌های ریزساختار درونی سخن گفت که در همۀ نمونه‌های یک نوع، وتنها در نمونه‌های آن نوع، مشترک‌اند. برآوردن این شرط، چنانکه گفتیم، در خصوص گونه‌ها، یعنی انواع پایۀ زیست‌شناسی، اما کار آسانی نبود. در واکنش به این چالش سه استراتژی در میان فیلسوفان دنبال شده است:

  • کسانی همچنان از ذات‌گرایی در زیست‌شناسی دم می‌زنند و به این ترتیب مفهومی یک دست و ذات‌گرایانه از انواع طبیعی به دست دهند .کریپکی (1972) و پاتنم (1975) نمونه‌های مشهور از این دسته‌اند.
  • کسانی راه را برای تنوع در انواع طبیعی در حوزه‌های مختلف بازگذاشته‌اند، به این ترتیب که ذات‌گرایی را در انواع طبیعی غیرزیستی همچنان حفظ کرده‌اند اما در انواع طبیعی زیستی با ذات‌گرایی وداع گفته‌اند.
  • کسانی نیز به‌طور کلی با ذات‌گرایی وداع کرده‌اند، چه در انواع طبیعی زیستی و چه غیر زیستی. ویلیام هیوول (1858) از پیشگامان این رویکرد است و صورت‌بندی دقیق‌تر این استراتژی را ریچارد بوید (1995) به دست داده است.

انتخاب هریک از این استراتژی‌ها البته دلالیل متعددی دارد، در این میان تأکید مقاله‌ حاضر بر خاستگاه رجوع به انواع طبیعی است .رجوع به انواع طبیعی را  از دو خاستگاه می‌توان بررسی کرد. نخست خاستگاه متافیزیکی، که ناظر به تدقیق هستی‌شناسی طبیعت و اشیای تشکیل دهندۀ آن  است. طبیعتاً رجوع به انواع طبیعی از این خاستگاه مستلزم  جدی گرفتن ملاحظات متافیزیکی به طور کلی، و ملاحظات ناظر به انواع به طور خاص، است و چنانکه عموماً گفته می‌شود ذات‌گرایی از مهم‌ترین این ملاحظات است. خاستگاه دوم اما یک خاستگاه معرفتی است. مرتب کردن اشیا در انواع، فارغ از جهات متافیزیکی آن، می‌تواند برآورندۀ یک نیاز معرفتی عمده، یعنی تشکیل تعمیم‌های استقرایی، باشد. از این منظر و به تعبیر بوید (1995) «حقیقت این است که نظریۀ فلسفی انواع طبیعی درباره شیوه دخالت شماهای طبقه­بندی در اعتبار معرفتی  اعمال استقرایی و تبیینی است». مراد بوید از شمای طبقه‌بندی مقولات پایه‌ای است که اشیا بر حسب آنها گروه‌بندی شده و ذیل انواع طبیعی قرار می‌گیرند. به عنوان مثال پرندگان را بر حسب مقولات گوناگونی می‌توان رده‌بندی کرد: بر حسب شکل، اندازه، خصوصیات ژنتیکی و... هر یک از این مقولات قابلیت تدقیق بیشتری نیز دارند؛ مثلاً شکل را می‌توان به شکل منقار، شکل پر، شکل پا و... تدقیق کرد. برحسب اینکه کدام مقولات را مبنای گروه‌بندی قرار دهیم ساختارهای انواع طبیعی متفاوتی برای پرندگان خواهیم داشت. از سوی دیگر انجام تعمیم استقرایی به معنای تعمیم ویژگی مشاهده شده در چند عضو از یک گروه به دیگر اعضای مشاهده نشده از آن گروه است. پیداست که تمام گروه‌بندی‌ها قدرت و دقت استقرایی یکسانی ایجاد نمی‌کنند. با این حال همین عملیات گروه‌بندی است که امکان تعمیم استقرایی را در اشیا و موجودات فراهم می‌سازد. حال، ادعای بوید و بسیاری از فیلسوفان انواع طبیعی این است که سراغ گرفتن از انواع طبیعی بیشتر به جهت همین مبنای طبیعی است که مقولات مزبور برای انجام تعمیم‌های استقرایی فراهم می‌سازند ملاحظات صرفاً متافیزیکی ناظر به انواع اولویت کمتری خواهند داشت و دست بالا را ملاحظات معرفتی و تمام آن چیزهایی خواهد داشت که با امکان تعمیم استقرایی مرتبط است. ادعای این مقاله آن است که اتخاذ همین استراتژی راه را برای تصمیم‌گیری در خصوص مسالۀ ذات‌گرایی و نهایتاً در خصوص انواع زیستی باز می‌کند. در واقع مادامی‌که خاستگاه رجوع به انواع طبیعی یک خاستگاه معرفتی، یعنی مسالۀ استقرا، باشد، ذات‌گرایی در شکل قوی آن یک شرط اضافی است، زیرا چنانکه خواهیم دید برای اینکه یک استقرا معتبر باشد ضرورتی ندارد ویژگی‌های مندرج در تعمیم استقرایی ویژگی‌هایی درونی باشند.

با این حال ذات‌گرایی در معنایی ضعیف‌تر همچنان لازم است، یعنی لازم است ویژگی‌های پایۀ استقرا در تمام افراد نوع مشترک باشند تا تعمیم استقرایی انجام شده را تضمین کنند. در ادامۀ مقاله من دو گام را در جهت رویکرد معرفتی برمی‌دارم. نخست می‌کوشم نشان دهم به لحاظ تاریخی، دغدغۀ بخش عمدۀ فیلسوفان سنت انواع طبیعی، از پرداختن به این ایده همان دغدغۀ معرفتی سابق الذکر است. در گام دوم نیز نشان خواهم داد این دغدغۀ معرفتی ابتناء محدودی به ذات‌گرایی در خصوص انواع طبیعی دارد، و همین امر سبب می‌شود بتوانیم مفهومی یکپارچه از انواع طبیعی را برای علوم مختلف -زیستی و غیر زیستی- پیشنهاد کنیم.

  1. سنت انواع طبیعی و دغدغۀ معرفتی

هکینگ (1991) در مقالۀ مشهورش، «سنت انواع طبیعی»، کوشید پرده از یک بدفهمی بزرگ در خصوص انواع طبیعی بردارد: انگیزۀ اصلی از پرداختن به ایدۀ انواع طبیعی حل یک مشکل درونی در زیست شناسی، یعنی طبقه بندی، نبوده است. به تعبیر او «عرصه اصلی انواع طبیعی نه زیست­شناسی که استقرا بوده ­است. جان ون، واضع اصطلاح انواع طبیعی، نیز به خوبی آگاه بود که «نوع در طبیعت» میل را اخذ کرده ­است. در دوره جدید، احیای این عبارت را مدیون کار راسل در 1948 در خصوص استقراییم. (راسل، 2009) استقرا همچنین در «انواع طبیعی» کواین نیز موقعیتی کانونی داشته­است» در ادامه من این ادعا را به تفصیل و با رجوع به کارهای چهار فیلسوف برجستۀ این سنت، یعنی میل، ون، راسل و کواین بسط می دهم با این هدف که محوریت مسالۀ استقرا را در بحث انواع طبیعی روشن سازم.

2-1. جان استوارت میل

در کتاب چهارم از نظام منطق ذیل عنوان «درباره عملیات‌های کمکیِ استقرا»[iv] میل به تفصیل از انواع سخن می‌گوید. پیش‌تر او گفته­ بود آن مجموعه­هایی که ویژگی‌های مشترک اعضای‌شان غیرقابل استخراج از هم و تخلیه‌ناپذیر[v]ند، شایستۀ وصف نوع طبیعی بوده و به کار طبقه­بندی می­آیند. در واقع هیچ ویژگی‌ای نیست که نتوان آن را مبنایی برای یک طبقه­بندی یا گروه‌بندی ذهنی از اشیا دانست. با این حساب نیازمند ملاکی هستیم برای ترجیح طبقه­بندی بهتر. طبیعی است که در ساختن طبقه­بندی در وهله اول سهولت را مدنظر قرار ­دهیم و بر ویژگی‌هایی متمرکز ­شویم که به راحتی قابل ادراک بوده و در نگاه اول و بدون اندیشیدن قبلی فهمیده شوند. اما چنین رویه­ای عموماً ما را به اهداف‌مان نمی­رساند. به عنوان مثال طبقه­بندی لینه­ای از گیاهان آنها را بر اساس تعداد پرچم‌ها و مادگی‌ها مرتب­ می­کند. اما گیاهانی که بر این اساس هم‌گروه­ می­شوند به ندرت در خصوصیتی دیگر مشترک‌اند. لذا میل به سراغ  ملاکی فنی­تر برای طبقه­بندی می­رود که بر حسب آن اشیا را ترجیحاً باید بر اساس ویژگی‌هایی گروه­بندی کرد که تولید گزاره­های عام بیشتر و مهم‌تری را ممکن کند، و چه بهتر که این ویژگی‌ها علل سایر ِویژگی‌های اشیا، یا دست کم نشانه اطمینان­بخشی برای آنها، باشند. هرچند به گفته میل در نهایت معمولاً این معلول‌های عام و برجسته آن علت‌ها هستند که برای گروه­سازی به کار گرفته می­شوند (همان، 690-689).

پس بهترین طبقه­بندی آنی است که بالاترین قابلیت را برای تولید گزاره­های عام بیشتر و مهم‌تر داشته ­­باشد. منظور از قابلیت تولید گزاره­های عام بیشتر احتمالاً آن است که روی ویژگی‌هایی دست بگذاریم که شبکه گسترده­­تری از جملات حاوی آنها را تولید کند. اهمیت این گزاره­ها نیز تابعی است از اهمیت ویژگی‌های منطوی در . اهمیت ویژگی‌ها نیز به معنای نقش علّی آنها برای دیگر ویژگی‌هاست. اما چطور باید اشیا را گروه‌بندی کرد تا این قابلیت‌ها ایجاد شود؟ پاسخ میل آن است که اشیایی را که در وجه عام‌شان شباهت بیشتری دارند هم­گروه کنیم. از نظر او چنین طبقه­بندی‌ای یک طبقه­بندی مناسب علمی یا فلسفی است، و طبقه­بندی طبیعی نیز چیزی جز همین طبقه­بندی نیست؛ سنجه چنین طبقه­بندی‌ای تعداد و اهمیت ویژگی‌هایی است که میان همه اعضای آن طبقه­بندی مشترک‌اند. در برابرِ این طبقه­بندی طبقه­بندیِ تکنیکی یا مصنوعی قرار می­گیرد که در آن چیزها بر اساس همخوانی­شان در برخی موارد گزینشیِ دلبخواهی مرتب می­شوند، و در نتیجه چیزهایی که در کلیت ویژگی‌هایشان شباهتی نیست در یک گروه، و چیزهایی که شباهت نزدیک دارند در گروه­های مختلف قرار می­گیرند. نکته قابل توجه علم­گرایی محکم میل است، او ابتدا از طبقه­بندی علمی سخن می­گوید و نشانه، ملاک و شیوه ساخت آن را به دست می­دهد و پس از آن اعلام می­کند یک طبقه­بندی طبیعی چیزی جز همین طبقه­بندی علمی نمی­تواند باشد.

وجود این همبستگی‌ها میان خصوصیات زمینه­ساز فایده­ دیگری برای طبقه­بندی، علاوه بر تولید گزاره­های عام بیشتر، می­شود. طبقه­بندی بر مبنای ویژگی‌های اشیا، اگر به خوبی ساخته شده باشد، کشف ویژگی‌های دیگر آنها را تسهیل می­کند. در واقع معرفت ما به چیزها و طبقه­بندی ما از آنها به طور متقابل به یکدیگر مدد می­رسانند. با این توضیح می­توان ملاک میل برای طبقه­بندی بهتر را تدقیق کرد؛ طبقه­بندی‌ای که کشف ویژگی‌های بیشتر و مهم‌تر را تسهیل کند. دقیقاً به همین دلیل تعداد ویژگی‌های مشترک اعضای یک نوع باید نامعین باشد.

 

به نظر می­رسد هر دو فایده طبقه­بندی ذیل عنوان کلی استقرا جای می­گیرند. چه اینکه در هر دو نوعی فراروی از اطلاعات موجود به اطلاعات جدید انجام می­شود. در اولی از اطلاعات ناظر به یک گروه از اشیا به گروه‌های بزرگ‌تر جهش می­کنیم. در دومی از اطلاعات موجود در خصوص دسته ای از اشیا به اطلاعات جدیدی در خصوص همان‌ها می­رسیم. در واقع در هر دو وضعیت نوعی عملیات توسیعی6و7 در معرفت صورت می‌گیرد.

2-2. جان ون

ون در فصل سوم از کتاب منطق شانس، «منشأ یا فرایند علیت دنباله‌ها»[vi] به سراغ انواع طبیعی می‌رود. چنانکه می­دانیم مثال‌های معروف حساب احتمالات با اشیایی کار می­کنند که ساخته دست انسان‌اند. خصوصیت مهم این اشیای مصنوعی به تعبیر ون آن است که به‌طور هدفمندی مشابه یکدیگر ساخته شده­اند، تا حتی‌المقدور از یکدیگر غیرقابل تمیز باشند. اگر در دو موقعیت، شیء یا اشیایی داشته­باشیم که شباهتی تام داشته­باشند، و تحت تأثیر عواملی که از هر لحاظ به هم شبیه‌اند قرار گیرند، باید انتظار داشت نتایجی دقیقاً مشابه حاصل شود. در واقع یکی از کاربردهای اصل یکنواختی طبیعت همین است که در چنین مواردی شباهت در مقدمات به شباهت در نتایج بینجامد. این تشابه تام سبب می­شود در ساختن یک رشته احتمالاتی تفاوتی میان اینکه مثلاً یک تاس را چند بار بیندازیم یا چندین تاس مشابه را یک بار بیندازیم وجود نداشته ­باشد. نتیجه­ای که در پایان فرایند تولید می­شود همانی است که انتظارش را داشتیم، و بر اساس آن تاس‌ها را ساخته‌ایم.

اما اگر بخواهیم این ابزارهای احتمالاتی را در خصوص اشیا یا رویدادهای طبیعی به کار بگیریم چه؟ بسیاری از رویدادهایی که برای یک شیء طبیعی یا یک فرد اتفاق می­افتند، بر خلاف رویدادهای مرتبط با اشیایی مثل تاس و ورق، اصلاً قابل تکرار نیستند، یا اگر هم هستند به آن مقداری نیستند که تضمین کننده یکنواختیِ آماریِ کافی باشند. از نظر ون آن مقوله­هایی که می­توانند این یکنواختی را تأمین کنند انواع طبیعی هستند. این مفهوم حاکی از آن است که چیزها به شیوه خاصی مرتب می­شوند، و همین شیوه خاص انتظام‌های موجود در طبیعت را به دست می­دهد. در واقع انواع طبیعی، همچون تاس‌ها یا ورق‌ها، رده­های بزرگی از اشیا هستند که در تمام اعضای آنها یک شباهت عام بسیط وجود دارد.

خصوصیت مهم انواع طییعی از نظر ون، که شرایط کار آماری روی آنها را فراهم می­کند، آن است که مجموعه­های طبیعی تعداد زیادی از افراد را شامل می­شوند. اگر یک نوع جانور یا گیاه محدود به یک یا حتی چند جفت بود، فضایی برای تشکیل جداول آماری وجود نداشت. یا اینکه اگر مجموعه­های طبیعی زیرگروه‌های متعددی با تفاوت‌هایی میان اعضای‌شان می­داشتند ساختن چنین جدول‌هایی کار دشواری می­شد. اما تعداد بالای اشیا در یک مجموعه به انضمام شباهت عمومی میان آنان، آنها را شایسته قرار گرفتن در یک مجموعه طبیعی می­کند. همین شروط نیز امکان کاربرد یک نظریه احتمال در دامنه این اشیا را فراهم می­سازند (ون، 1876 ،49).

2-3. برتراند راسل

راسل در کتاب معرفت بشری[vii] (1948) و در بحث از قوانین طبیعت و به دنبال شرحی که از اصل یکنواختی طبیعت می­دهد بحث از انواع طبیعی را پیش می­کشد. از نظر او ایده انواع طبیعی حاکی از آن است که مجموعه­ای از اشیا وجود دارد که همگی آنها دارای تعدادی ویژگی هستند که منطقاً متصل به هم دانسته نمی­شوند. به عقیده راسل وجود انواع طبیعی پایه بسیاری از تعمیم‌های پیشاعلمی ماست، مثل «سگ‌ها پارس می­کنند» یا «چوب روی آب شناور می­ماند». مشاهدات ما می­گویند اعضای یک گونه جانوری در کیفیات بسیاری مشترک‌اند. گرچه دلیل این امر برای ما روشن نیست، با این حال ما انتظارات‌مان را بر پایه آنچه مشاهده کرده­ایم بنا می­کنیم و طبیعتاً از نقض آنها، مثل اینکه یک گربه پارس کند، جا می­خوریم. اما انواع طبیعی منحصر به انواع زیستی نیست. اتم‌ها و مولکول‌ها، و بلکه الکترون‌ها و پوزیترون‌ها هم نوع طبیعی‌اند.

از نظر راسل ایده انواع طبیعی در مسأله استقراست که اهمیت خود را نشان می­دهد:

اگر با ویژگی سروکار داشته­باشید که احتمالاً خصوصیت یک نوع طبیعی باشد، بعد از چند نمونه می­توانید با خاطر جمع تعمیم دهید آیا سگ‌ها پارس می­کنند؟ بعد از شنیدن پارس چند سگ با اطمیان می­توان گفت «بله چرا که از پیش متقاعد شده­اید که یا همه فُک‌ها پارس می­کنند یا هیچ فُکی پارس نمی­کند. وقتی فهمیدید چند تکه مس رساناهای خوب الکتریسیته هستند، بی معطلی فرض می­کنید این حکم برای همه مس‌ها صادق است (راسل، 2009، 278).

راسل اما ترجیح می­دهد به جای استفاده از اصل متعارف انواع طبیعی سراغ اصلی از کینز با نام اصل تنوع محدود10برود، اصلی که از نظر او شکلی از اصل انواع طبیعی است و به‌واسطه آن می­توان استدلال استقرایی را موجه ساخت. به این ترتیب آنچه در نهایت بنیاد استقرا را تأمین می­کند نه ایده انواع طبیعی، که اصلی است که وجود انواع طبیعی خود از نتایج آن است. این اصل از وجود روابطی میان ویژگی‌ها، و به تعبیر دقیق‌تر، میان ترکیبات یا خوشه­هایی از ویژگی‌ها حکایت می­کند که  پایداری بعضی از ترکیبات خاص ویژگی‌ها را بازنمایی می­کند. به تعبیر من، این قوانین بازنمایاننده همبودی ویژگی‌های خاصی هستند که نوعی همبستگی طبیعی میان آنها برقرار است. از نظر راسل این تلقی برای زیست­شناسی مناسب است، اما در نظریه مدرن اتمی نیز خط مشابهی دیده می­شود. در قرن هجدهم و نوزدهم روشن شد که خیل کثیر مواد را می‌توان متشکل از نود و دو عنصر دانست، که هر عنصر واجد ویژگی‌هایی است که با هم وجود دارند، هرچند از دلیل آن بی­خبر باشیم. به این ترتیب آنچه یک عنصر را نوع طبیعی می­کرد وزن اتمی، نقطه ذوب، ظاهر و خصوصیاتی از این دست بود، یعنی چیزی شبیه وضعیت زیست­شناسی ماقبل داروین. اما نهایتاً معلوم شد تفاوت‌های میان عناصر در واقع تفاوت‌های میان ساختارهای آنها است، و همگی از قوانینی ناشی می‌شود که برای عناصر یکسان‌اند. با این حساب هنوز انواع طبیعی وجود دارند، هرچند این بار الکترون‌ها، پوزیترون‌ها، نوترون‌ها و پروت‌ها را شامل می­شوند. اما اینها نیز احتمالاً انواع نهایی نیستند، و تفاوت‌های آنها احتمالاً به تفاوت‌های ساختاری سطح پایین‌تر تقلیل خواهد یافت. به عقیده راسل در همان دوران هم در نظریه کوانتوم وجود این انواع تاحدی سایه­وار و غیربنیادی بود. او از این موضوع نتیجه جالب توجهی می‌گیرد، که در عمل به معنای زدن تیر خلاص به مفهوم انواع طبیعی است:

در فیزیک نیز مانند زیست­شناسیِ مابعد داروین، معلوم خواهد شد ایده انواع طبیعی صرفاً به یک دوره موقتی تعلق داشته­است. نتیجه­ای که من می­گیرم آن است که انواع طبیعی، گرچه در استوار کردن استقراهای پیشاعلمی مثل «سگ‌ها پارس می­کنند» و «گربه­ها میو میو می­کنند» مفیدند، اما این صرفاً فرضی تقریبی و گذرا در مسیر ما به سمت قوانین بنیادی از نوعی متفاوت است. هم به این دلیل، و هم به جهت خصلت دلبخواهی آن، من نمی­توانم آن را به عنوان یکی از فرض‌های استنتاج علمی بپذیرم» (همان، 391).

خلاصه سخن اینکه از نظر راسل پایه نیاز ما به انواع طبیعی امکان تعمیم‌های استقرایی است. او با توسل به اصل تنوع محدود کینز نشان می‌دهد چطور این ایده ویژگی‌های اشیا را در گروه‌های متمایزی گرد هم می‌آورد و به این ترتیب از تنوع موجود در عالم می‌کاهد. در این تصویر از جهان گروهی از تعمیم‌ها احتمال پیشینی بیشتری برای صادق بودن خواهند داشت و همین انجام آنها را مجاز می‌سازد.

2-4. ویلارد ون اورمن کواین

کواین مقاله انواع طبیعی11 (1969) را با این پرسش آغاز می­کند که «چه چیزی قرار است استقرا را تأیید کند؟» نگرانی او در این خصوص ظاهراً از دو معمای استقرا برمی­خیزد؛ معمای کلاغ‌های سیاه همپل و معمای زمردهای سابی گودمن. به عنوان یک راه حل او نخست معمای همپل را به معمای گودمن ربط می­دهد و سپس از مفهوم انواع طبیعی برای حل هر دوی آنها استفاده می­کند.

گودمن (1983) در معمای استقرایش می­گفت شواهد موجود از میان زمردهای دیده شده هم می­توانند در تأیید تعمیم «همه زمردها سبزند» استفاده شوند و هم در تأیید «همه زمردها سابی‌اند».12 او البته مخالفتی نداشت که، از بین این دو، محمول تسری‌پذیر، یعنی محمولی که جمله حاوی آن قابل تعمیم استقرایی است، سبز است و نه سابی. اما می­پرسید ملاک ما برای این ترجیح چگونه چیزی است؟ کواین فکر می­کند پاسخ در همان شهودی نهفته است که ابتدا به ساکن ما را به سبز سوق می­دهد. از نظر او سبز تسری­پذیر است چون دو زمرد سبز به هم شبیه­ترند تا دو زمرد سابی که تنها یکی‌شان سبز باشد. به‌واسطه وجود همین شباهت هم چیزهای سبز تشکیل یک نوع طبیعی می­دهند ولی چیزهای سابی خیر.

معمای همپل را هم را با قاعده‌ای که در همین مقاله معرفی می‌کند پاسخ می­دهد. معمای همپل ناظر به این پرسش بود که نمونه مثبت یک فرضیه چگونه چیزی است؟ به عنوان مثال می‌دانیم دیدن یک کلاغ سیاه شاهدی است برای فرضیه «همه کلاغ‌ها سیاه‌اند». همچنین می‌دانیم جملات هم‌ارز ارزش منطقی مشابه دارند. حال اگر رابطه شاهد و فرضیه را یک رابطه منطقی بدانیم، همپل می‌پرسد چرا نباید دیدن یک غیرسیاه غیر کلاغ (مثلاً یک برگ سبز)، که هم‌ارز است با دیدن یک کلاغ سیاه، شاهدی برای فرضیه «همه کلاغ‌ها سیاه‌اند» به حساب آید؟ راه حل کواین بر این اصل پیشنهادی استوار است که متمم یک محمول تسری­پذیر هیچ­گاه تسری­پذیر نیست. محمول‌های کلاغ و سیاه هر دو تسری­پذیرند و لذا هم تعمیم همه کلاغ‌ها سیاه‌اند تعمیم صحیحی است و هم نمونه­های کلاغ‌های سیاه قابلیت تأیید آن را دارند. اما محمول‌های غیرکلاغ و غیرسیاه از آن جهت که متمم این محمول‌ها هستند تسری­ناپذیرند. یعنی نمی­توان تعمیمی با فرم «همه چیزهای غیرسیاه غیرکلاغ‌اند» ساخت و از نمونه­هایی مثل برگ‌های سبز برای تأیید آن استفاده کرد. با این توصیفات کواین آشکارا انواع طبیعی را در خدمت استقرا به کار می‌گیرد. هرچند به این مقدار هم اکتفا نمی­کند و در ادامه می‌کوشد برخی مشکلات متافیزیکی را نیز با این مفهوم حل کند؛ مشکلاتی در خصوص قابلیت‌ها و نیز روابط علّی منفرد.

کواین مفهوم نوع را با مفهوم شباهت پیوند می­زند، یعنی همان چیزی که امکان حل معمای گودمن را فراهم کرد. حتی او به صراحت می­گوید این دو مفهوم در واقع صورت‌های مختلف یک مفهوم‌اند. چنانکه گفتیم انواع طبیعی از نظر او انواعی هستند که استقراهای موفق را ممکن می­کنند. ولی سرّ این توفیق در چیست؟ به بیان دقیق‌تر، اگر این انواع به‌واسطه فاصله­گذاری‌های مادرزادی میان کیفیات در ما شکل گرفته­اند، چطور به این خوبی با گروه­بندی‌های موجود در طبیعت در مطابقت‌اند؟ پاسخ کواین به این پرسش یک پاسخ تکاملی است؛ فاصله­گذاری کنونی میان کیفیات به این دلیل در ما هست که ما را قادر به ساختن استقراهای موفق بیشتری کرده­است، و دیگر استانداردهای شباهت در فرایند انتخاب طبیعی حذف شده­اند. اما کواین علیرغم استفاده گسترده­ای که از مفهوم نوع طبیعی می­کند همانند راسل نسبت به آینده آن خوش­بین نیست و ما را در آینده از آنها بی‌نیاز می‌داند:

به‌طور کلی می­توان این را علامت خاص بلوغ یک شاخه علمی دانست که دیگر نیازی به مفهومی تقلیل­ناپذیر از شباهت و نوع نداشته­باشد. این همان مرحله نهایی است که بقایای حیوانی کاملاً در نظریه جذب می­شود. در طول حیات مفهوم شباهت، که از مرحله مادرزادی آغاز می­شود، در پرتو تجربه‌ انباشته در طی سال‌ها رشد می­کند؛ از مرحله شهودی وارد شباهت نظری می­شود، و نهایتاً بالکل ناپدید می­شود، [در اینجا] سرمشقی را داریم از تکامل نابخردی به علم (کواین، 1969).

 

همین تأکید راسل و کواین بر موقتی بودن ایدۀ انواع طبیعی دلیل دیگری است بر اینکه دغدغۀ آنها از پرداختن به این ایده نمی‌تواند یک دغدغۀ متافیزیکی باشد، بلکه بیشتر دغدغه‌ای معرفتی است. زیرا این موقتی بودن بدین معناست که انواع طبیعی جایگاهی اساسی در هستی‌شناسی علمی نزد این فیلسوفان ندارد. حالا و پس از روشن شدن دغدغۀ بخش قابل توجهی از فیلسوفان سنت انواع طبیعی از پرداختن به این مقولات به سراغ گام دوم می‌رویم: اینکه انواع طبیعی چطور می‌توانند به کمک استقرا بیایند.

  1. انواع طبیعی در مقام بنیاد استنباط استقرایی

استنباط استقرایی شکل‌های متنوعی دارد، از استقرای شمارشی گرفته تا استقرای احتمالاتی و استقرای آنالوژیک و حتی از نظر برخی، استنتاج از طریق بهترین تبیین. در اینجا، و به جهت سادگی و اختصار، من مسأله را به استقرای شمارشی ساده محدود می‌کنم، یعنی به استنباطی با فرم زیر:

همه ai های تاکنون مشاهده شده B هستند.

بنابراین همه ai ها B هستند. 13

توجیه گذر از مقدمه به نتیجه در استنباط فوق مشکلی قدیمی است. هیوم، کسی که این مشکل را به معمایی بزرگ بدل کرد در ابتدا راه‌حلی نیز برای آن عرضه کرده‌ بود، اصل یکنواختی طبیعت، اما چه سود که بلافاصله خود آن را از حیز انتفاع ساقط کرد. با این حال این اصل، چنانکه در بخش قبل نشان دادم، بعدتر در قالبی متفاوت ظاهر شد تا دوباره شانس‌اش را برای حل مشکل استقرا امتحان کند. با نظر به پیشنهادات طراحان این راه حل (که صورت کلی و اجمالی آن را می‌توانید در سنکی (1997) ببینید) استنباط استقرایی را بر پایۀ انواع طبیعی می‌توان بدین شکل بازسازی کرد:

(1) a, a2 , a3 , ... an مشاهده شده همگی B هستند.

(2) همۀ ai ها به نوع C تعلق دارند.

(3) B از ویژگی‌های ذاتی نوع C است.

(4) پس اگر چیزی متعلق به نوع C باشد ضرورتا B نیز هست.

(5) بنابراین همۀ ai ها B هستند.

 با این توضیح که ai نمونه‌های کلاغ‌ها هستند، B ویژگی سیاه بودن است، و C نوع کلاغ.  با این بازسازی حالا استنباط استقرایی، یعنی گذار از سطر (1) به (5)، به عملیاتی موجه بدل خواهد شد. با این حال برای اینکه این استدلال گذشته از معتبر بودن (validity) درست (sound) نیز باشد لازم است صدق مقدمات آن احراز شود. سطر (1) که حاکی از یک واقعیت مشاهده شده است. می‌ماند سطرهای (2)، (3) و (4). بنا به تعریف ویژگی‌های ذاتی و نسبت ذات با ضرورت در تلقی استاندارد از ذات‌گرایی، سطر (4) نتیجۀ سطرهای (2) و (3) است. اما خود سطرهای (2) و (3) به چه دلیل صادق‌اند؟ می‌توان گفت سطرهای (2) و (3) موجه‌اند، چون بهترین تبیین را برای واقعیت غیرمنتظره منطوی در سطر 1، یعنی اینکه « a, a2 , a3 , ... an مشاهده شده همگی B بوده‌اند» فراهم می­کنند. این‌که شماری از چیزها در یک ویژگی با هم مشترک باشند پدیده‌ای غریب و نیازمند تبیین است. و بهترین تبیین برای این واقعیت فرضیه­ای است که از ترکیب مقدمه­های (2) و (3) ساخته می­شود، یعنی این فرضیه که ai ها متعلق‌اند به یک نوع طبیعی C، و اینکه B بودن هم یک ویژگی ذاتی نوع طبیعی C است. چنانکه عطف این دو ادعا سطر (4) را تنیجه می­دهد و از آنجا به آسانی (1) را می­توان نتیجه گرفت. ضمن اینکه (5) نیز از (4) نتیجه می‌شود. یعنی همان فرضیه­ای که در این استدلال برای تبیین اینکه « a1  , a2 , a3 , ... an مشاهده شده همگی B هستند» ساخته شده قادر است این را هم که «همه ai ها B هستند» تبیین کند.

 اما حالا که (4) نتیجه مقدمات (2) و (3) است و این دو هم صدق‌شان را مدیون قدرت تبیینی­شان برای (1) هستند، می­توان پرسید چرا از ابتدا مستقیماً (4) را فرض نکنیم؟ یعنی چرا به جای آنکه پای نوع طبیعی و ویژگی‌های ذاتی را به میان بکشیم، مستقیماً به رابطه ضروری متوسل نشویم؟ از آنجا که مقدمه (4)، مقدمه (1) را نتیجه می‌دهد به نظر می‌رسد روابط ضروری قادرند تبیینی بدیل برای (1) فراهم آورند. ولی آیا هیچ مزیتی در متوسل شدن به این تبیین هست؟ من چنین تصور می‌کنم، با لحاظ کردن سادگی تبیین، و اینکه سادگی را هم به ضعیف‌تر بودن مفروضات متافیزیکی تعبیر کنیم. بنا به صورت‌بندی فوستر (1983) از ایده سادگی، «اگر دو فرضیه داشته­ باشیم که هر دو داده­ها را تبیین کنند و یک فرضیه قوی­تر از دیگری باشد (یعنی آن را نتیجه دهد ولی از آن نتیجه نشود) در این صورت، با فرض برابری بقیه چیزها، ترجیح با فرضیه ضعیف‌تر است».

 مقدمه­های (2) و (3) حاوی دو فرض متافیزیکی عمده­اند، انواع طبیعی و ویژگی‌های ذاتی. مقدمه (4) نیز یک فرض متافیزیکی دارد؛ وجود رابطه ضروری، که عموماً منظور ضرورت متافیزیکی است. پیداست که مقدمه (4) از لحاظ متافیزیکی ضعیف‌تر است، چون خود فرض انواع طبیعی، معمولاً متضمن فرض روابط ضروری میان ویژگی‌های ذاتی است. با این حساب فرض گرفتن (2) و (3) برای تشکیل این استدلال معقول نیست، و می­توان یکراست (4) را به عنوان بهترین تبیینگر (1) فرض کرد. قبول این نتیجه ما را به ساختن استدلال دیگری رهنمون می‌کند:

(1) a, a2 , a3 , ... an مشاهده شده همگی B اند.

(4) اگر چیزی ai باشد ضرورتا B نیز هست.

(5) بنابراین همه ai ها B اند.

نتیجۀ این استدلال این است که قوام استنباط استقرایی نه به ذاتی بودن ویژگی B برای ai ها، که به حضور ضروری B در همۀ  aiهاست. حال وقتی ذاتی نبودن B برای ai ها ضرورتی نداشته باشد، به طریق اولی درونی بودن B برای  aiها نیز فاقد اهمیت است. کافی است ai ها ویژگی B را داشته باشند تا بتوان روی آن ویژگی استقرا بست، اما درونی بودن یا بیرونی بودن B برای ai ها تاثیری در اصل ماجرا ندارد. این استدلال را البته می‌توان همچنان جلوتر برد و نشان داد ضرورت مورد اشاره در استدلال نیز همچنان قابل ضعیف کردن است، مثلاً با جایگزین کردن مفهوم ضرورت متافیزیکی یا ضرورت طبیعی، آن‌طور که آرمسترانگ (1983) و فوستر (1983) پیشنهاد کرده‌اند. توضیح اینکه بر خلاف ضرورت متافیزیکی که در همۀ جهان‌های ممکن برقرار است، ضرورت طبیعی روی جهان بالفعل تعریف می‌شود و ادعایی در خصوص دیگر جهان‌ها ندارد. در این تعبیر گفته می‌شود ai ها به نحو ضرورت طبیعی B هستند اگر و تنها اگر تمام ai ها در جهان بالفعل (گذشته و آینده) B باشند. نکتۀ مهم این است که همین ادعا برای انجام استقرا به نحو موجه کافی است و شمول دیگر جهان‌ها از این جهت تعهدی اضافی است. نتیجه اینکه ذاتی بودن ویژگی B برای ai ها تنها در معنایی ضعیف موضوعیت دارد. درونی بودن B برای  aiها کمکی به اعتبار گام استقرایی نمی‌کند و اساساً درونی بودن یا بیرونی B دخلی در انجام استقرا ندارد. تمام آنچه اهمیت دارد این است که همۀ ai ها در جهان بالفعل ویژگی B را داشته باشند، و این چیزی است که با شرط ضرورت طبیعی برآورده می‌شود. حالا می‌توان انواع طبیعی را بر پایۀ این معنا از رابطۀ ضروری میان ویژگی‌ها ساخت. یک نوع طبیعی گروهی از اشیا است که ویژگی‌های بخصوصی را به نحو ضرورت طبیعی دارا باشند. اینکه آیا این تلقی همچنان ذات‌گرایانه محسوب می‌شود یا خیر تابع معنایی از ذات‌گرایی است که به رسمیت شناخته‌ایم و از نظر من بحث بر سر آن نزاعی ثانوی است. چیزی که هست اگر این معنا همچنان ذات‌گرایانه باشد شکلی ضعیف از ذات‌گرایی خواهد بود که هم برای انواع زیستی و هم انواع غیر زیستی قابل به کارگیری است.

  1. نتیجه‌گیری

«انواع طبیعی» یک ایدۀ فلسفی است و مانند هر ایدۀ فلسفی دیگر با این هدف ساخته می‌شود که کاری در دستگاه معرفتی‌مان انجام دهد. طبیعتاً در تعیین معنای دقیق این اصطلاح و آنچه از آن مراد می‌کنیم همین نقشی که ایفا می‌کند دارای موقعیتی کانونی است. چنانکه در این مقاله نشان دادم می‌توان مدعی شد نقش اصلی مورد انتظار از انواع طبیعی در سنت فلسفی فایده‌ای است که در حل مشکلات استقرا دارد. این ایده زمینه‌ای را فراهم می‌کند تا بتوانیم در خصوص مسایل متافیزیکی ناظر به انواع طبیعی نیز موضع‌گیری کنیم، و ذات‌گرایی در انواع طبیعی از جملۀ همین مسایل است. چنانکه نشان دادیم اما در رویکرد معرفتی به انواع، ذات‌گرایی در معنایی ضعیف‌تر از آنچه متداول است لازم می‌آید. یعنی درونی بودن ویژگی‌های نوعی ضرورتی ندارد، هرچند حضور آنها در تمام نمونه‌ها لازم به نظر می‌رسد. نکتۀ مهم اینکه این ذات‌گرایی ضعیف ما را قادر می‌سازد در انواع طبیعی در حوزه‌های مختلف – اعم زیستی و غیر زیستی- دست کم از این حیث، به مفهومی یکدست از انواع طبیعی دست یابیم.

 

  1. 1. real Kinds
  2. 2. conventional

[iii]. منظور از ویژگی‌های درونی در اینجا ویژگی‌هایی است که تعیین مفهوم و مصداق آنها مستقل از هر ویژگی یا هویتی خارج از آن ارگانیسم (یا نوع) و بدون اراجاع به آنها انجام می‌شود، در برابرِ ویژگی‌های بیرونی که تعیین مفهوم و مصداق آنها بدون توسل به ویژگی‌ها و هویاتی بیرون از آن ارگانیسم (یا نوع) ناممکن است.

  1. 4. Of Operations subsidiary to Induction
  2. 5. inexhaustible
  3. Ampliative
  4. این اصطلاح برای استنباط‌هایی به کار می‌رود که در آنها نتیجه از آنچه (منطقا) در مقدار موجود است فراتر می‌رود

[vi]. Origin or Process of Causation of the Series

[vii]. Human Knowledge

  1. Principle of limited variety
  2. Natural Kinds
  3. سابی این‌گونه تعریف می‌شود: همه چیزهایی که تا قبل از زمان مقررt در آینده دیده شده و سبز‌اند، و همه چیزهایی که تا قبل از t دیده نشده و آبی‌اند.
  4. نتیجۀ استدلال را می‌توان در شکل یک حکم جزیی نیز نوشت، یعنی «اولین ai بعدی نیز B است». با توجه به اینکه این تفاوت فرمی در اصل بحث تفاوتی ایجاد نمی‌کند ما با همان شکل نخست کار می‌کنیم.

 

  •                References

    • Boyd, R. (1995) ‘Homeostatis, species and higher taxa’ in Wilson, R, Species,. Massachusettes institute of thechnology.
    • Kripke, Saul A. (1972), Naming and Necessity, Harvard University Press, Cambridge, Massachusetts.
    • Putnam, Hilary (1975), The meaning of ‘meaning’, in K. Gunderson, ed. Minnesota Studies in Philosophy of Science, Vol. VII, University of Minnesota Press, Minneapolis, pp. 131–93.
    • Sober, Elliot (1980), Evolution, Population Thinking, and Essentialism, Philosophy of Science, Vol. 47, No. 3 (Sep., 1980), pp. 350-383.
    • Whewell, W. (1858), Novum Organon Renovatum, London: John w. Parker and son, West Strand.