Document Type : Original Article
Author
Abstract
Keywords
مقدمه
عمر اصطلاح «انواع طبیعی» هرچند به دویست سال قد نمیدهد، ایدۀ آن قدمتی طولانی دارد، بهطوری که سابقۀ آن را دست کم تا فایدروس افلاطون میتوان ردگیری کرد؛ جایی که سقراط از ضرورت تقسیم طبیعت به انواع، مطابق با شکلگیری طبیعی آن، سخن میگوید و از برش زدنش چونان یک قصاب ناشی پرهیز میدهد (فایدروس، e265). قصاب ناشی به ناچار باید چاقویش را دائماً تیز کند، اما قصاب ماهر بینیاز است. دلیل این امر را یک روایت تائوئیستی به دست داده: «آنچه میکنم تنها این است که چاقو را در ورودیهای طبیعی مینشانم و اجازه میدهم راهش را به درون پیدا کند» (اسلیتر و بورگینی، 2011: 1). این نشاندن چاقو در ورودیهای طبیعی تعبیر دیگری است از آموزۀ مشهور سقراطی مبنی بر «برش زدن طبیعت در مفاصل آن». نسخۀ صریحتر انواع طبیعی در قرن هجدهم و در نوشتههای کسانی چون توماس رید و ویلیام هیوول دیده میشود، هرچند هنوز معنای مشخصی ندارد، و از جادو گرفته تا مُثل افلاطونی را در بر میگیرد. معنای فنی نوع اما در نوشتههای میل است که تثبیت میشود: «مادامی که یک طبقهبندی طبیعی مبتنی بر انواع حقیقی[i] است، دستههایش قطعاً قراردادی[ii] نیستند؛ و تردیدی نیست که به انتخاب دلبخواهی طبیعتشناس وابسته نخواهند بود». (میل، [1843] 2011، 696) اصطلاح انواع طبیعی اما توسط جان ون وضع شد و پس از آن از پرس و راسل و کواین گرفته تا کریپکی و پاتنم، هرچند نه با انگیزههایی واحد، بدان پرداختند.
طی این تاریخ طولانی، ایدۀ انواع طبیعی عموماً با دو ایدۀ دیگر در پیوند بوده است: گونههای زیستی و طبقهبندی. از یک سو وقتی از بهترین نمونههای آن چیزی که به انواع طبیعی میشناسیم سؤال میشد پاسخ عموماً گونههای زیستی بود، و از سوی دیگر بهترین طبقهبندی که میشد از موجودات عالم ارائه کرد طبقهبندی بود که از انواع طبیعی تشکیل شده باشد، یعنی لازم بود گروهبندی جانداران در گونهها و جنسها (و حتی راسته و رده و خانواده و ...) بازتابی از تقسیمات پایهای طبیعت میان جانداران باشد. به این ترتیب لوازم مفهومی این سه ایده کم و بیش بر هم اثرگذار بودهاند، از جمله اینکه چیستی گونهها و چیستی انواع طبیعی نمیتوانستند مستقل از هم تعیین شوند.
از جمله لوازم مفهومی که از گونهها به انواع طبیعی بار میشده ذاتگرایی بوده است، در معنای باور به وجود ویژگیهای درونی که یک یک آنها در تمام افراد گونه یا نوع حاضرند و مجموع آنها عضویت فرد در گونه یا نوع را تضمین میکند. به تعبیر دیگر برخورداری از هر یک از این ویژگیها شرط لازم عضویت در یک نوع یا گونه و برخورداری از تمامی آنها شرط کافی برای عضویت دانسته میشد. چنین تصویری تا پیش از نظریۀ داروین سازگار و بینقص بود. با طرح مفهوم تکاملی از گونهها، معرفی فرایند گونهزایی و نقش کانونی نیای مشترک اما این تصویر به چالش کشیده شد. نخست اینکه ویژگیهای تشکیل دهندۀ گونهها دیگر در طول زمان ثابت و پایدار نبودند، چه اینکه خود گونه از ثبات و پایداری سابق برخوردار نبود. دوم اینکه ویژگیهایی که اندراج فرد در یک گونه را رقم میزدند دیگر ویژگیهای درونی[iii] مثل ویژگیهای ریختشناختی، آنگونه که در تلقی لینهای از انواع متداول بود، نبودند، بلکه ویژگی اساسی در تشخیص یک گونه نسبت نیاکانی آن بود. و چنانکه پیداست این ویژگیِ رابطهای، یعنی نسبت نیاکانی، نه یک ویژگی درونی که یک ویژگی بیرونی است. مشکل سوم هم اینکه تغییر در جمعیتها که موتور محرکۀ تکامل داروینی بود، این امکان را مجاز میشمرد که افراد یک گونه بدون آنکه در ویژگیهای درونی مشترک باشند عضو آن گونه باقی بمانند. این پیامدها زیستشناسان را ناگزیر از تجدید نظر در مفهومشان از گونه کرد، و نتیجه طرحِ دست کم دو مفهوم جدید از گونه بود؛ مفهوم جفتگیرانه از گونه و مفهوم تبارزایانه بر اساس مفهوم جفتگیرانه، یک گونه مجموعهای از جمعیتهایی است که قادر به جفتگیری با هم بوده و از لحاظ تولید مثلی از دیگر مجموعهها مجزایند، و مفهوم تبارزایانه نیز گونهها را بر حسب نیای مشترکشان تفکیک میکند. چنانکه پیداست باور به هر یک از این مفاهیم به نوعی کنار گذاشتن ذاتگرایی در خصوص گونههاست، چرا که در هر دو این یک ویژگی رابطهای است که گونه را متمایز میسازد: در اولی رابطۀ تولیدمثلی افراد با هم، و در دومی رابطۀ انتساب به نیای مشترک. کنار گذاشتن ذاتگرایی، در مقام یک آموزۀ متافیزیکی بنیادی آن هم در عالم زیستی، البته کار آسانی نبود، با این حال اما کمتر کسی در دنیای زیستشناسی این تعهد متافیزیکی را بر لوازم زیستشناسی تکاملی اولویت بخشید و بر آن پای فشرد. حالا پس از گذشت صد و پنجاه سال نتیجه آن شده که به تعبیر الیوت سوبر میتوان گفت «امروز دیگر ذاتگرایی در خصوص گونهها یک مسالۀ مرده است» (سوبر، 1980).
در سوی دیگر ماجرا، یعنی میان فیلسوفان، اما ذاتگرایی در خصوص انواع طبیعی هنوز طرفداران زیادی دارد، دست کم توجه دوباره به این ایده در نیمۀ دوم قرن گذشته، در نوشتههای پاتنم و کریپکی، همراه با رویکردی ذاتگرایانه به این مقولات بود. تأکید بر ذاتگرایی در انواع طبیعی موجود در علوم فیزیکی البته دشوار نبود، چه اینکه مثلاً هم در ذرات بنیادی فیزیکی و هم در عناصر شیمیایی میتوان از ویژگیهای ریزساختار درونی سخن گفت که در همۀ نمونههای یک نوع، وتنها در نمونههای آن نوع، مشترکاند. برآوردن این شرط، چنانکه گفتیم، در خصوص گونهها، یعنی انواع پایۀ زیستشناسی، اما کار آسانی نبود. در واکنش به این چالش سه استراتژی در میان فیلسوفان دنبال شده است:
انتخاب هریک از این استراتژیها البته دلالیل متعددی دارد، در این میان تأکید مقاله حاضر بر خاستگاه رجوع به انواع طبیعی است .رجوع به انواع طبیعی را از دو خاستگاه میتوان بررسی کرد. نخست خاستگاه متافیزیکی، که ناظر به تدقیق هستیشناسی طبیعت و اشیای تشکیل دهندۀ آن است. طبیعتاً رجوع به انواع طبیعی از این خاستگاه مستلزم جدی گرفتن ملاحظات متافیزیکی به طور کلی، و ملاحظات ناظر به انواع به طور خاص، است و چنانکه عموماً گفته میشود ذاتگرایی از مهمترین این ملاحظات است. خاستگاه دوم اما یک خاستگاه معرفتی است. مرتب کردن اشیا در انواع، فارغ از جهات متافیزیکی آن، میتواند برآورندۀ یک نیاز معرفتی عمده، یعنی تشکیل تعمیمهای استقرایی، باشد. از این منظر و به تعبیر بوید (1995) «حقیقت این است که نظریۀ فلسفی انواع طبیعی درباره شیوه دخالت شماهای طبقهبندی در اعتبار معرفتی اعمال استقرایی و تبیینی است». مراد بوید از شمای طبقهبندی مقولات پایهای است که اشیا بر حسب آنها گروهبندی شده و ذیل انواع طبیعی قرار میگیرند. به عنوان مثال پرندگان را بر حسب مقولات گوناگونی میتوان ردهبندی کرد: بر حسب شکل، اندازه، خصوصیات ژنتیکی و... هر یک از این مقولات قابلیت تدقیق بیشتری نیز دارند؛ مثلاً شکل را میتوان به شکل منقار، شکل پر، شکل پا و... تدقیق کرد. برحسب اینکه کدام مقولات را مبنای گروهبندی قرار دهیم ساختارهای انواع طبیعی متفاوتی برای پرندگان خواهیم داشت. از سوی دیگر انجام تعمیم استقرایی به معنای تعمیم ویژگی مشاهده شده در چند عضو از یک گروه به دیگر اعضای مشاهده نشده از آن گروه است. پیداست که تمام گروهبندیها قدرت و دقت استقرایی یکسانی ایجاد نمیکنند. با این حال همین عملیات گروهبندی است که امکان تعمیم استقرایی را در اشیا و موجودات فراهم میسازد. حال، ادعای بوید و بسیاری از فیلسوفان انواع طبیعی این است که سراغ گرفتن از انواع طبیعی بیشتر به جهت همین مبنای طبیعی است که مقولات مزبور برای انجام تعمیمهای استقرایی فراهم میسازند ملاحظات صرفاً متافیزیکی ناظر به انواع اولویت کمتری خواهند داشت و دست بالا را ملاحظات معرفتی و تمام آن چیزهایی خواهد داشت که با امکان تعمیم استقرایی مرتبط است. ادعای این مقاله آن است که اتخاذ همین استراتژی راه را برای تصمیمگیری در خصوص مسالۀ ذاتگرایی و نهایتاً در خصوص انواع زیستی باز میکند. در واقع مادامیکه خاستگاه رجوع به انواع طبیعی یک خاستگاه معرفتی، یعنی مسالۀ استقرا، باشد، ذاتگرایی در شکل قوی آن یک شرط اضافی است، زیرا چنانکه خواهیم دید برای اینکه یک استقرا معتبر باشد ضرورتی ندارد ویژگیهای مندرج در تعمیم استقرایی ویژگیهایی درونی باشند.
با این حال ذاتگرایی در معنایی ضعیفتر همچنان لازم است، یعنی لازم است ویژگیهای پایۀ استقرا در تمام افراد نوع مشترک باشند تا تعمیم استقرایی انجام شده را تضمین کنند. در ادامۀ مقاله من دو گام را در جهت رویکرد معرفتی برمیدارم. نخست میکوشم نشان دهم به لحاظ تاریخی، دغدغۀ بخش عمدۀ فیلسوفان سنت انواع طبیعی، از پرداختن به این ایده همان دغدغۀ معرفتی سابق الذکر است. در گام دوم نیز نشان خواهم داد این دغدغۀ معرفتی ابتناء محدودی به ذاتگرایی در خصوص انواع طبیعی دارد، و همین امر سبب میشود بتوانیم مفهومی یکپارچه از انواع طبیعی را برای علوم مختلف -زیستی و غیر زیستی- پیشنهاد کنیم.
هکینگ (1991) در مقالۀ مشهورش، «سنت انواع طبیعی»، کوشید پرده از یک بدفهمی بزرگ در خصوص انواع طبیعی بردارد: انگیزۀ اصلی از پرداختن به ایدۀ انواع طبیعی حل یک مشکل درونی در زیست شناسی، یعنی طبقه بندی، نبوده است. به تعبیر او «عرصه اصلی انواع طبیعی نه زیستشناسی که استقرا بوده است. جان ون، واضع اصطلاح انواع طبیعی، نیز به خوبی آگاه بود که «نوع در طبیعت» میل را اخذ کرده است. در دوره جدید، احیای این عبارت را مدیون کار راسل در 1948 در خصوص استقراییم. (راسل، 2009) استقرا همچنین در «انواع طبیعی» کواین نیز موقعیتی کانونی داشتهاست» در ادامه من این ادعا را به تفصیل و با رجوع به کارهای چهار فیلسوف برجستۀ این سنت، یعنی میل، ون، راسل و کواین بسط می دهم با این هدف که محوریت مسالۀ استقرا را در بحث انواع طبیعی روشن سازم.
2-1. جان استوارت میل
در کتاب چهارم از نظام منطق ذیل عنوان «درباره عملیاتهای کمکیِ استقرا»[iv] میل به تفصیل از انواع سخن میگوید. پیشتر او گفته بود آن مجموعههایی که ویژگیهای مشترک اعضایشان غیرقابل استخراج از هم و تخلیهناپذیر[v]ند، شایستۀ وصف نوع طبیعی بوده و به کار طبقهبندی میآیند. در واقع هیچ ویژگیای نیست که نتوان آن را مبنایی برای یک طبقهبندی یا گروهبندی ذهنی از اشیا دانست. با این حساب نیازمند ملاکی هستیم برای ترجیح طبقهبندی بهتر. طبیعی است که در ساختن طبقهبندی در وهله اول سهولت را مدنظر قرار دهیم و بر ویژگیهایی متمرکز شویم که به راحتی قابل ادراک بوده و در نگاه اول و بدون اندیشیدن قبلی فهمیده شوند. اما چنین رویهای عموماً ما را به اهدافمان نمیرساند. به عنوان مثال طبقهبندی لینهای از گیاهان آنها را بر اساس تعداد پرچمها و مادگیها مرتب میکند. اما گیاهانی که بر این اساس همگروه میشوند به ندرت در خصوصیتی دیگر مشترکاند. لذا میل به سراغ ملاکی فنیتر برای طبقهبندی میرود که بر حسب آن اشیا را ترجیحاً باید بر اساس ویژگیهایی گروهبندی کرد که تولید گزارههای عام بیشتر و مهمتری را ممکن کند، و چه بهتر که این ویژگیها علل سایر ِویژگیهای اشیا، یا دست کم نشانه اطمینانبخشی برای آنها، باشند. هرچند به گفته میل در نهایت معمولاً این معلولهای عام و برجسته آن علتها هستند که برای گروهسازی به کار گرفته میشوند (همان، 690-689).
پس بهترین طبقهبندی آنی است که بالاترین قابلیت را برای تولید گزارههای عام بیشتر و مهمتر داشته باشد. منظور از قابلیت تولید گزارههای عام بیشتر احتمالاً آن است که روی ویژگیهایی دست بگذاریم که شبکه گستردهتری از جملات حاوی آنها را تولید کند. اهمیت این گزارهها نیز تابعی است از اهمیت ویژگیهای منطوی در . اهمیت ویژگیها نیز به معنای نقش علّی آنها برای دیگر ویژگیهاست. اما چطور باید اشیا را گروهبندی کرد تا این قابلیتها ایجاد شود؟ پاسخ میل آن است که اشیایی را که در وجه عامشان شباهت بیشتری دارند همگروه کنیم. از نظر او چنین طبقهبندیای یک طبقهبندی مناسب علمی یا فلسفی است، و طبقهبندی طبیعی نیز چیزی جز همین طبقهبندی نیست؛ سنجه چنین طبقهبندیای تعداد و اهمیت ویژگیهایی است که میان همه اعضای آن طبقهبندی مشترکاند. در برابرِ این طبقهبندی طبقهبندیِ تکنیکی یا مصنوعی قرار میگیرد که در آن چیزها بر اساس همخوانیشان در برخی موارد گزینشیِ دلبخواهی مرتب میشوند، و در نتیجه چیزهایی که در کلیت ویژگیهایشان شباهتی نیست در یک گروه، و چیزهایی که شباهت نزدیک دارند در گروههای مختلف قرار میگیرند. نکته قابل توجه علمگرایی محکم میل است، او ابتدا از طبقهبندی علمی سخن میگوید و نشانه، ملاک و شیوه ساخت آن را به دست میدهد و پس از آن اعلام میکند یک طبقهبندی طبیعی چیزی جز همین طبقهبندی علمی نمیتواند باشد.
وجود این همبستگیها میان خصوصیات زمینهساز فایده دیگری برای طبقهبندی، علاوه بر تولید گزارههای عام بیشتر، میشود. طبقهبندی بر مبنای ویژگیهای اشیا، اگر به خوبی ساخته شده باشد، کشف ویژگیهای دیگر آنها را تسهیل میکند. در واقع معرفت ما به چیزها و طبقهبندی ما از آنها به طور متقابل به یکدیگر مدد میرسانند. با این توضیح میتوان ملاک میل برای طبقهبندی بهتر را تدقیق کرد؛ طبقهبندیای که کشف ویژگیهای بیشتر و مهمتر را تسهیل کند. دقیقاً به همین دلیل تعداد ویژگیهای مشترک اعضای یک نوع باید نامعین باشد.
به نظر میرسد هر دو فایده طبقهبندی ذیل عنوان کلی استقرا جای میگیرند. چه اینکه در هر دو نوعی فراروی از اطلاعات موجود به اطلاعات جدید انجام میشود. در اولی از اطلاعات ناظر به یک گروه از اشیا به گروههای بزرگتر جهش میکنیم. در دومی از اطلاعات موجود در خصوص دسته ای از اشیا به اطلاعات جدیدی در خصوص همانها میرسیم. در واقع در هر دو وضعیت نوعی عملیات توسیعی6و7 در معرفت صورت میگیرد.
2-2. جان ون
ون در فصل سوم از کتاب منطق شانس، «منشأ یا فرایند علیت دنبالهها»[vi] به سراغ انواع طبیعی میرود. چنانکه میدانیم مثالهای معروف حساب احتمالات با اشیایی کار میکنند که ساخته دست انساناند. خصوصیت مهم این اشیای مصنوعی به تعبیر ون آن است که بهطور هدفمندی مشابه یکدیگر ساخته شدهاند، تا حتیالمقدور از یکدیگر غیرقابل تمیز باشند. اگر در دو موقعیت، شیء یا اشیایی داشتهباشیم که شباهتی تام داشتهباشند، و تحت تأثیر عواملی که از هر لحاظ به هم شبیهاند قرار گیرند، باید انتظار داشت نتایجی دقیقاً مشابه حاصل شود. در واقع یکی از کاربردهای اصل یکنواختی طبیعت همین است که در چنین مواردی شباهت در مقدمات به شباهت در نتایج بینجامد. این تشابه تام سبب میشود در ساختن یک رشته احتمالاتی تفاوتی میان اینکه مثلاً یک تاس را چند بار بیندازیم یا چندین تاس مشابه را یک بار بیندازیم وجود نداشته باشد. نتیجهای که در پایان فرایند تولید میشود همانی است که انتظارش را داشتیم، و بر اساس آن تاسها را ساختهایم.
اما اگر بخواهیم این ابزارهای احتمالاتی را در خصوص اشیا یا رویدادهای طبیعی به کار بگیریم چه؟ بسیاری از رویدادهایی که برای یک شیء طبیعی یا یک فرد اتفاق میافتند، بر خلاف رویدادهای مرتبط با اشیایی مثل تاس و ورق، اصلاً قابل تکرار نیستند، یا اگر هم هستند به آن مقداری نیستند که تضمین کننده یکنواختیِ آماریِ کافی باشند. از نظر ون آن مقولههایی که میتوانند این یکنواختی را تأمین کنند انواع طبیعی هستند. این مفهوم حاکی از آن است که چیزها به شیوه خاصی مرتب میشوند، و همین شیوه خاص انتظامهای موجود در طبیعت را به دست میدهد. در واقع انواع طبیعی، همچون تاسها یا ورقها، ردههای بزرگی از اشیا هستند که در تمام اعضای آنها یک شباهت عام بسیط وجود دارد.
خصوصیت مهم انواع طییعی از نظر ون، که شرایط کار آماری روی آنها را فراهم میکند، آن است که مجموعههای طبیعی تعداد زیادی از افراد را شامل میشوند. اگر یک نوع جانور یا گیاه محدود به یک یا حتی چند جفت بود، فضایی برای تشکیل جداول آماری وجود نداشت. یا اینکه اگر مجموعههای طبیعی زیرگروههای متعددی با تفاوتهایی میان اعضایشان میداشتند ساختن چنین جدولهایی کار دشواری میشد. اما تعداد بالای اشیا در یک مجموعه به انضمام شباهت عمومی میان آنان، آنها را شایسته قرار گرفتن در یک مجموعه طبیعی میکند. همین شروط نیز امکان کاربرد یک نظریه احتمال در دامنه این اشیا را فراهم میسازند (ون، 1876 ،49).
2-3. برتراند راسل
راسل در کتاب معرفت بشری[vii] (1948) و در بحث از قوانین طبیعت و به دنبال شرحی که از اصل یکنواختی طبیعت میدهد بحث از انواع طبیعی را پیش میکشد. از نظر او ایده انواع طبیعی حاکی از آن است که مجموعهای از اشیا وجود دارد که همگی آنها دارای تعدادی ویژگی هستند که منطقاً متصل به هم دانسته نمیشوند. به عقیده راسل وجود انواع طبیعی پایه بسیاری از تعمیمهای پیشاعلمی ماست، مثل «سگها پارس میکنند» یا «چوب روی آب شناور میماند». مشاهدات ما میگویند اعضای یک گونه جانوری در کیفیات بسیاری مشترکاند. گرچه دلیل این امر برای ما روشن نیست، با این حال ما انتظاراتمان را بر پایه آنچه مشاهده کردهایم بنا میکنیم و طبیعتاً از نقض آنها، مثل اینکه یک گربه پارس کند، جا میخوریم. اما انواع طبیعی منحصر به انواع زیستی نیست. اتمها و مولکولها، و بلکه الکترونها و پوزیترونها هم نوع طبیعیاند.
از نظر راسل ایده انواع طبیعی در مسأله استقراست که اهمیت خود را نشان میدهد:
اگر با ویژگی سروکار داشتهباشید که احتمالاً خصوصیت یک نوع طبیعی باشد، بعد از چند نمونه میتوانید با خاطر جمع تعمیم دهید آیا سگها پارس میکنند؟ بعد از شنیدن پارس چند سگ با اطمیان میتوان گفت «بله چرا که از پیش متقاعد شدهاید که یا همه فُکها پارس میکنند یا هیچ فُکی پارس نمیکند. وقتی فهمیدید چند تکه مس رساناهای خوب الکتریسیته هستند، بی معطلی فرض میکنید این حکم برای همه مسها صادق است (راسل، 2009، 278).
راسل اما ترجیح میدهد به جای استفاده از اصل متعارف انواع طبیعی سراغ اصلی از کینز با نام اصل تنوع محدود10برود، اصلی که از نظر او شکلی از اصل انواع طبیعی است و بهواسطه آن میتوان استدلال استقرایی را موجه ساخت. به این ترتیب آنچه در نهایت بنیاد استقرا را تأمین میکند نه ایده انواع طبیعی، که اصلی است که وجود انواع طبیعی خود از نتایج آن است. این اصل از وجود روابطی میان ویژگیها، و به تعبیر دقیقتر، میان ترکیبات یا خوشههایی از ویژگیها حکایت میکند که پایداری بعضی از ترکیبات خاص ویژگیها را بازنمایی میکند. به تعبیر من، این قوانین بازنمایاننده همبودی ویژگیهای خاصی هستند که نوعی همبستگی طبیعی میان آنها برقرار است. از نظر راسل این تلقی برای زیستشناسی مناسب است، اما در نظریه مدرن اتمی نیز خط مشابهی دیده میشود. در قرن هجدهم و نوزدهم روشن شد که خیل کثیر مواد را میتوان متشکل از نود و دو عنصر دانست، که هر عنصر واجد ویژگیهایی است که با هم وجود دارند، هرچند از دلیل آن بیخبر باشیم. به این ترتیب آنچه یک عنصر را نوع طبیعی میکرد وزن اتمی، نقطه ذوب، ظاهر و خصوصیاتی از این دست بود، یعنی چیزی شبیه وضعیت زیستشناسی ماقبل داروین. اما نهایتاً معلوم شد تفاوتهای میان عناصر در واقع تفاوتهای میان ساختارهای آنها است، و همگی از قوانینی ناشی میشود که برای عناصر یکساناند. با این حساب هنوز انواع طبیعی وجود دارند، هرچند این بار الکترونها، پوزیترونها، نوترونها و پروتها را شامل میشوند. اما اینها نیز احتمالاً انواع نهایی نیستند، و تفاوتهای آنها احتمالاً به تفاوتهای ساختاری سطح پایینتر تقلیل خواهد یافت. به عقیده راسل در همان دوران هم در نظریه کوانتوم وجود این انواع تاحدی سایهوار و غیربنیادی بود. او از این موضوع نتیجه جالب توجهی میگیرد، که در عمل به معنای زدن تیر خلاص به مفهوم انواع طبیعی است:
در فیزیک نیز مانند زیستشناسیِ مابعد داروین، معلوم خواهد شد ایده انواع طبیعی صرفاً به یک دوره موقتی تعلق داشتهاست. نتیجهای که من میگیرم آن است که انواع طبیعی، گرچه در استوار کردن استقراهای پیشاعلمی مثل «سگها پارس میکنند» و «گربهها میو میو میکنند» مفیدند، اما این صرفاً فرضی تقریبی و گذرا در مسیر ما به سمت قوانین بنیادی از نوعی متفاوت است. هم به این دلیل، و هم به جهت خصلت دلبخواهی آن، من نمیتوانم آن را به عنوان یکی از فرضهای استنتاج علمی بپذیرم» (همان، 391).
خلاصه سخن اینکه از نظر راسل پایه نیاز ما به انواع طبیعی امکان تعمیمهای استقرایی است. او با توسل به اصل تنوع محدود کینز نشان میدهد چطور این ایده ویژگیهای اشیا را در گروههای متمایزی گرد هم میآورد و به این ترتیب از تنوع موجود در عالم میکاهد. در این تصویر از جهان گروهی از تعمیمها احتمال پیشینی بیشتری برای صادق بودن خواهند داشت و همین انجام آنها را مجاز میسازد.
2-4. ویلارد ون اورمن کواین
کواین مقاله انواع طبیعی11 (1969) را با این پرسش آغاز میکند که «چه چیزی قرار است استقرا را تأیید کند؟» نگرانی او در این خصوص ظاهراً از دو معمای استقرا برمیخیزد؛ معمای کلاغهای سیاه همپل و معمای زمردهای سابی گودمن. به عنوان یک راه حل او نخست معمای همپل را به معمای گودمن ربط میدهد و سپس از مفهوم انواع طبیعی برای حل هر دوی آنها استفاده میکند.
گودمن (1983) در معمای استقرایش میگفت شواهد موجود از میان زمردهای دیده شده هم میتوانند در تأیید تعمیم «همه زمردها سبزند» استفاده شوند و هم در تأیید «همه زمردها سابیاند».12 او البته مخالفتی نداشت که، از بین این دو، محمول تسریپذیر، یعنی محمولی که جمله حاوی آن قابل تعمیم استقرایی است، سبز است و نه سابی. اما میپرسید ملاک ما برای این ترجیح چگونه چیزی است؟ کواین فکر میکند پاسخ در همان شهودی نهفته است که ابتدا به ساکن ما را به سبز سوق میدهد. از نظر او سبز تسریپذیر است چون دو زمرد سبز به هم شبیهترند تا دو زمرد سابی که تنها یکیشان سبز باشد. بهواسطه وجود همین شباهت هم چیزهای سبز تشکیل یک نوع طبیعی میدهند ولی چیزهای سابی خیر.
معمای همپل را هم را با قاعدهای که در همین مقاله معرفی میکند پاسخ میدهد. معمای همپل ناظر به این پرسش بود که نمونه مثبت یک فرضیه چگونه چیزی است؟ به عنوان مثال میدانیم دیدن یک کلاغ سیاه شاهدی است برای فرضیه «همه کلاغها سیاهاند». همچنین میدانیم جملات همارز ارزش منطقی مشابه دارند. حال اگر رابطه شاهد و فرضیه را یک رابطه منطقی بدانیم، همپل میپرسد چرا نباید دیدن یک غیرسیاه غیر کلاغ (مثلاً یک برگ سبز)، که همارز است با دیدن یک کلاغ سیاه، شاهدی برای فرضیه «همه کلاغها سیاهاند» به حساب آید؟ راه حل کواین بر این اصل پیشنهادی استوار است که متمم یک محمول تسریپذیر هیچگاه تسریپذیر نیست. محمولهای کلاغ و سیاه هر دو تسریپذیرند و لذا هم تعمیم همه کلاغها سیاهاند تعمیم صحیحی است و هم نمونههای کلاغهای سیاه قابلیت تأیید آن را دارند. اما محمولهای غیرکلاغ و غیرسیاه از آن جهت که متمم این محمولها هستند تسریناپذیرند. یعنی نمیتوان تعمیمی با فرم «همه چیزهای غیرسیاه غیرکلاغاند» ساخت و از نمونههایی مثل برگهای سبز برای تأیید آن استفاده کرد. با این توصیفات کواین آشکارا انواع طبیعی را در خدمت استقرا به کار میگیرد. هرچند به این مقدار هم اکتفا نمیکند و در ادامه میکوشد برخی مشکلات متافیزیکی را نیز با این مفهوم حل کند؛ مشکلاتی در خصوص قابلیتها و نیز روابط علّی منفرد.
کواین مفهوم نوع را با مفهوم شباهت پیوند میزند، یعنی همان چیزی که امکان حل معمای گودمن را فراهم کرد. حتی او به صراحت میگوید این دو مفهوم در واقع صورتهای مختلف یک مفهوماند. چنانکه گفتیم انواع طبیعی از نظر او انواعی هستند که استقراهای موفق را ممکن میکنند. ولی سرّ این توفیق در چیست؟ به بیان دقیقتر، اگر این انواع بهواسطه فاصلهگذاریهای مادرزادی میان کیفیات در ما شکل گرفتهاند، چطور به این خوبی با گروهبندیهای موجود در طبیعت در مطابقتاند؟ پاسخ کواین به این پرسش یک پاسخ تکاملی است؛ فاصلهگذاری کنونی میان کیفیات به این دلیل در ما هست که ما را قادر به ساختن استقراهای موفق بیشتری کردهاست، و دیگر استانداردهای شباهت در فرایند انتخاب طبیعی حذف شدهاند. اما کواین علیرغم استفاده گستردهای که از مفهوم نوع طبیعی میکند همانند راسل نسبت به آینده آن خوشبین نیست و ما را در آینده از آنها بینیاز میداند:
بهطور کلی میتوان این را علامت خاص بلوغ یک شاخه علمی دانست که دیگر نیازی به مفهومی تقلیلناپذیر از شباهت و نوع نداشتهباشد. این همان مرحله نهایی است که بقایای حیوانی کاملاً در نظریه جذب میشود. در طول حیات مفهوم شباهت، که از مرحله مادرزادی آغاز میشود، در پرتو تجربه انباشته در طی سالها رشد میکند؛ از مرحله شهودی وارد شباهت نظری میشود، و نهایتاً بالکل ناپدید میشود، [در اینجا] سرمشقی را داریم از تکامل نابخردی به علم (کواین، 1969).
همین تأکید راسل و کواین بر موقتی بودن ایدۀ انواع طبیعی دلیل دیگری است بر اینکه دغدغۀ آنها از پرداختن به این ایده نمیتواند یک دغدغۀ متافیزیکی باشد، بلکه بیشتر دغدغهای معرفتی است. زیرا این موقتی بودن بدین معناست که انواع طبیعی جایگاهی اساسی در هستیشناسی علمی نزد این فیلسوفان ندارد. حالا و پس از روشن شدن دغدغۀ بخش قابل توجهی از فیلسوفان سنت انواع طبیعی از پرداختن به این مقولات به سراغ گام دوم میرویم: اینکه انواع طبیعی چطور میتوانند به کمک استقرا بیایند.
استنباط استقرایی شکلهای متنوعی دارد، از استقرای شمارشی گرفته تا استقرای احتمالاتی و استقرای آنالوژیک و حتی از نظر برخی، استنتاج از طریق بهترین تبیین. در اینجا، و به جهت سادگی و اختصار، من مسأله را به استقرای شمارشی ساده محدود میکنم، یعنی به استنباطی با فرم زیر:
همه ai های تاکنون مشاهده شده B هستند.
بنابراین همه ai ها B هستند. 13
توجیه گذر از مقدمه به نتیجه در استنباط فوق مشکلی قدیمی است. هیوم، کسی که این مشکل را به معمایی بزرگ بدل کرد در ابتدا راهحلی نیز برای آن عرضه کرده بود، اصل یکنواختی طبیعت، اما چه سود که بلافاصله خود آن را از حیز انتفاع ساقط کرد. با این حال این اصل، چنانکه در بخش قبل نشان دادم، بعدتر در قالبی متفاوت ظاهر شد تا دوباره شانساش را برای حل مشکل استقرا امتحان کند. با نظر به پیشنهادات طراحان این راه حل (که صورت کلی و اجمالی آن را میتوانید در سنکی (1997) ببینید) استنباط استقرایی را بر پایۀ انواع طبیعی میتوان بدین شکل بازسازی کرد:
(1) a1 , a2 , a3 , ... an مشاهده شده همگی B هستند.
(2) همۀ ai ها به نوع C تعلق دارند.
(3) B از ویژگیهای ذاتی نوع C است.
(4) پس اگر چیزی متعلق به نوع C باشد ضرورتا B نیز هست.
(5) بنابراین همۀ ai ها B هستند.
با این توضیح که ai نمونههای کلاغها هستند، B ویژگی سیاه بودن است، و C نوع کلاغ. با این بازسازی حالا استنباط استقرایی، یعنی گذار از سطر (1) به (5)، به عملیاتی موجه بدل خواهد شد. با این حال برای اینکه این استدلال گذشته از معتبر بودن (validity) درست (sound) نیز باشد لازم است صدق مقدمات آن احراز شود. سطر (1) که حاکی از یک واقعیت مشاهده شده است. میماند سطرهای (2)، (3) و (4). بنا به تعریف ویژگیهای ذاتی و نسبت ذات با ضرورت در تلقی استاندارد از ذاتگرایی، سطر (4) نتیجۀ سطرهای (2) و (3) است. اما خود سطرهای (2) و (3) به چه دلیل صادقاند؟ میتوان گفت سطرهای (2) و (3) موجهاند، چون بهترین تبیین را برای واقعیت غیرمنتظره منطوی در سطر 1، یعنی اینکه « a1 , a2 , a3 , ... an مشاهده شده همگی B بودهاند» فراهم میکنند. اینکه شماری از چیزها در یک ویژگی با هم مشترک باشند پدیدهای غریب و نیازمند تبیین است. و بهترین تبیین برای این واقعیت فرضیهای است که از ترکیب مقدمههای (2) و (3) ساخته میشود، یعنی این فرضیه که ai ها متعلقاند به یک نوع طبیعی C، و اینکه B بودن هم یک ویژگی ذاتی نوع طبیعی C است. چنانکه عطف این دو ادعا سطر (4) را تنیجه میدهد و از آنجا به آسانی (1) را میتوان نتیجه گرفت. ضمن اینکه (5) نیز از (4) نتیجه میشود. یعنی همان فرضیهای که در این استدلال برای تبیین اینکه « a1 , a2 , a3 , ... an مشاهده شده همگی B هستند» ساخته شده قادر است این را هم که «همه ai ها B هستند» تبیین کند.
اما حالا که (4) نتیجه مقدمات (2) و (3) است و این دو هم صدقشان را مدیون قدرت تبیینیشان برای (1) هستند، میتوان پرسید چرا از ابتدا مستقیماً (4) را فرض نکنیم؟ یعنی چرا به جای آنکه پای نوع طبیعی و ویژگیهای ذاتی را به میان بکشیم، مستقیماً به رابطه ضروری متوسل نشویم؟ از آنجا که مقدمه (4)، مقدمه (1) را نتیجه میدهد به نظر میرسد روابط ضروری قادرند تبیینی بدیل برای (1) فراهم آورند. ولی آیا هیچ مزیتی در متوسل شدن به این تبیین هست؟ من چنین تصور میکنم، با لحاظ کردن سادگی تبیین، و اینکه سادگی را هم به ضعیفتر بودن مفروضات متافیزیکی تعبیر کنیم. بنا به صورتبندی فوستر (1983) از ایده سادگی، «اگر دو فرضیه داشته باشیم که هر دو دادهها را تبیین کنند و یک فرضیه قویتر از دیگری باشد (یعنی آن را نتیجه دهد ولی از آن نتیجه نشود) در این صورت، با فرض برابری بقیه چیزها، ترجیح با فرضیه ضعیفتر است».
مقدمههای (2) و (3) حاوی دو فرض متافیزیکی عمدهاند، انواع طبیعی و ویژگیهای ذاتی. مقدمه (4) نیز یک فرض متافیزیکی دارد؛ وجود رابطه ضروری، که عموماً منظور ضرورت متافیزیکی است. پیداست که مقدمه (4) از لحاظ متافیزیکی ضعیفتر است، چون خود فرض انواع طبیعی، معمولاً متضمن فرض روابط ضروری میان ویژگیهای ذاتی است. با این حساب فرض گرفتن (2) و (3) برای تشکیل این استدلال معقول نیست، و میتوان یکراست (4) را به عنوان بهترین تبیینگر (1) فرض کرد. قبول این نتیجه ما را به ساختن استدلال دیگری رهنمون میکند:
(1) a1 , a2 , a3 , ... an مشاهده شده همگی B اند.
(4) اگر چیزی ai باشد ضرورتا B نیز هست.
(5) بنابراین همه ai ها B اند.
نتیجۀ این استدلال این است که قوام استنباط استقرایی نه به ذاتی بودن ویژگی B برای ai ها، که به حضور ضروری B در همۀ aiهاست. حال وقتی ذاتی نبودن B برای ai ها ضرورتی نداشته باشد، به طریق اولی درونی بودن B برای aiها نیز فاقد اهمیت است. کافی است ai ها ویژگی B را داشته باشند تا بتوان روی آن ویژگی استقرا بست، اما درونی بودن یا بیرونی بودن B برای ai ها تاثیری در اصل ماجرا ندارد. این استدلال را البته میتوان همچنان جلوتر برد و نشان داد ضرورت مورد اشاره در استدلال نیز همچنان قابل ضعیف کردن است، مثلاً با جایگزین کردن مفهوم ضرورت متافیزیکی یا ضرورت طبیعی، آنطور که آرمسترانگ (1983) و فوستر (1983) پیشنهاد کردهاند. توضیح اینکه بر خلاف ضرورت متافیزیکی که در همۀ جهانهای ممکن برقرار است، ضرورت طبیعی روی جهان بالفعل تعریف میشود و ادعایی در خصوص دیگر جهانها ندارد. در این تعبیر گفته میشود ai ها به نحو ضرورت طبیعی B هستند اگر و تنها اگر تمام ai ها در جهان بالفعل (گذشته و آینده) B باشند. نکتۀ مهم این است که همین ادعا برای انجام استقرا به نحو موجه کافی است و شمول دیگر جهانها از این جهت تعهدی اضافی است. نتیجه اینکه ذاتی بودن ویژگی B برای ai ها تنها در معنایی ضعیف موضوعیت دارد. درونی بودن B برای aiها کمکی به اعتبار گام استقرایی نمیکند و اساساً درونی بودن یا بیرونی B دخلی در انجام استقرا ندارد. تمام آنچه اهمیت دارد این است که همۀ ai ها در جهان بالفعل ویژگی B را داشته باشند، و این چیزی است که با شرط ضرورت طبیعی برآورده میشود. حالا میتوان انواع طبیعی را بر پایۀ این معنا از رابطۀ ضروری میان ویژگیها ساخت. یک نوع طبیعی گروهی از اشیا است که ویژگیهای بخصوصی را به نحو ضرورت طبیعی دارا باشند. اینکه آیا این تلقی همچنان ذاتگرایانه محسوب میشود یا خیر تابع معنایی از ذاتگرایی است که به رسمیت شناختهایم و از نظر من بحث بر سر آن نزاعی ثانوی است. چیزی که هست اگر این معنا همچنان ذاتگرایانه باشد شکلی ضعیف از ذاتگرایی خواهد بود که هم برای انواع زیستی و هم انواع غیر زیستی قابل به کارگیری است.
«انواع طبیعی» یک ایدۀ فلسفی است و مانند هر ایدۀ فلسفی دیگر با این هدف ساخته میشود که کاری در دستگاه معرفتیمان انجام دهد. طبیعتاً در تعیین معنای دقیق این اصطلاح و آنچه از آن مراد میکنیم همین نقشی که ایفا میکند دارای موقعیتی کانونی است. چنانکه در این مقاله نشان دادم میتوان مدعی شد نقش اصلی مورد انتظار از انواع طبیعی در سنت فلسفی فایدهای است که در حل مشکلات استقرا دارد. این ایده زمینهای را فراهم میکند تا بتوانیم در خصوص مسایل متافیزیکی ناظر به انواع طبیعی نیز موضعگیری کنیم، و ذاتگرایی در انواع طبیعی از جملۀ همین مسایل است. چنانکه نشان دادیم اما در رویکرد معرفتی به انواع، ذاتگرایی در معنایی ضعیفتر از آنچه متداول است لازم میآید. یعنی درونی بودن ویژگیهای نوعی ضرورتی ندارد، هرچند حضور آنها در تمام نمونهها لازم به نظر میرسد. نکتۀ مهم اینکه این ذاتگرایی ضعیف ما را قادر میسازد در انواع طبیعی در حوزههای مختلف – اعم زیستی و غیر زیستی- دست کم از این حیث، به مفهومی یکدست از انواع طبیعی دست یابیم.
[iii]. منظور از ویژگیهای درونی در اینجا ویژگیهایی است که تعیین مفهوم و مصداق آنها مستقل از هر ویژگی یا هویتی خارج از آن ارگانیسم (یا نوع) و بدون اراجاع به آنها انجام میشود، در برابرِ ویژگیهای بیرونی که تعیین مفهوم و مصداق آنها بدون توسل به ویژگیها و هویاتی بیرون از آن ارگانیسم (یا نوع) ناممکن است.
[vi]. Origin or Process of Causation of the Series
[vii]. Human Knowledge
References