نوع مقاله : مقاله پژوهشی
نویسندگان
1 پژوهشگر
2 گروه فلسفه دانشگاه اصفهان
چکیده
کلیدواژهها
Sophia Perennis Print ISSN: 2251-8932/Online ISSN:2676-6140 Web Address: Javidankherad.ir Email: javidankherad@irip.ac.ir Attribiution-NonCommercial 4.0 International (CC BY-NC 4.0) Open Access Journal
|
SOPHIA PERENNIS
The Semiannual Journal of Sapiential Wisdom and Philosophy
Vol. 17, Number 2, Autumn and winter 2020-2021, Serial Number 38
Ambiguity In Naturalized Metaphysics
a case study in the philosophy of time and
relativity of theory
* Amirehsan Karbasizadeh
** Hassan Amiriara
In this paper ,after a brief discussion of traditional metaphysics and its guiding principles ,we take a look at naturalized metaphysics. There is an agreement in the practice of naturalized metaphysics that it is continuous with science. However, it turns out that this commitment is not enough to define the discipline. Having defined what naturalized metaphysics is, a concrete example drawn from the literature on the philosophy of time is examined thoroughly. The example is taken from Putnam's famous paper on the relation of science to the problem of time Finally, we conclude by saying that naturalized metaphysics is not radically different from the traditional one concerning its methods. Therefore, there is a fundamental vagueness in terms of methods in multiple instances of alleged naturalized metaphysics.
Special relativity and the metaphysics of time
An interesting case of a philosophical confrontation between physics and metaphysics is the debate over the ontology of time. McTaggart, at the beginning of the twentieth century, argued for the unreality of time (McTaggart, 1908). His argument has resurrected the problem of the dimensionality of the world in metaphysics. After that, three kinds of ontologies have been distinguished: Presentism (only the present events are real), Pastism (only the past and present events are real), and Eternalism (All past, present, and future events are real). In general, the metaphysical debate over these three kinds of ontologies was pursued traditionally, i.e. by a priori argumentation. However, since the 1960 s, the debate found an interesting naturalistic twist: by arising arguments from the relativity of simultaneity in favor of eternalism, physics in general and special relativity, in particular, gained an important role in the debate.
Some philosophers had argued that the problem of the true ontology of time gets its ultimate solution by (and only by) physics. The idea was the, there is a well-established scientific theory of space and time, namely the special theory of relativity, which rejects the ontological distinction between past, present, and future events. So, this theory has thought us that we live in a four-dimensional world and there is no more ontological problem concerning time and the determination of future events (for example, see Gödel 1949, Rietdijk 1966, Fitzgerald 1969, Putnam 1967, Sider 52-42 ,2001 and Saunders). 2002 In his influential paper, ‘time and physical geometry’ (1967), Putnam argues given the relativity of simultaneity, since reality is absolute then past and future events, as well as present ones, are all real.
In response to Putnam’s argument, some philosophers objected that, from the relativity of simultaneity, one need not necessarily conclude eternalism. The absoluteness of reality, for example, is an assumption to which one might not be forced to commit (Sklar1977, ). 275 The idea is that eternalism, presentism, and pastism, as viewed traditionally, are not the only options in the metaphysics of time. A metaphysician can reasonably, develop other metaphysical models of time, consistent with the relativity theory (for example, see Stein, 1968 Stein 1991 and Godfrey-Smith). 1979).
As another trend in the literature, there is a tendency to considering the a priori method as a valid way of reasoning in metaphysics. Along this line, some philosophers continued to develop metaphysical models of ontology concerning time, based on the traditional a priori method. However, these philosophers are naturalistic in that they are sensitive to the outcomes of science. They try to show that their favorite metaphysics either get confirmation from science (for example Sider) 2001 or at least is empirically adequate (for example Tooley. (1997)
The fourth approach in (one might call) the natural philosophy of time has been exemplified in a work by a famous figure of logical positivism: Hans Reichenbach(1957). He argued that some unempirical elements in the relativity theory can be treated as a priori. However, this differs from Kant’s reasoning in that these a priori elements are not necessary, but conventional. This conventionality appears, especially, in the standard definition of simultaneity presented by Einstein. This definition, Reichenbach argues, rests on the unverifiable assumption that the one-way speed of light is (in a vacuum) a constant in all directions. Appealing to the conventionality thesis, some philosophers had tried to argue in favor of eternalism (see for example Petkov 1989 and, (2008)while others attempt to exploit the in principle impossibility of determining empirically the one-way speed of light to defend their non-eternalistic metaphysics against Putnam's argument (Tooley1997, Cohen. (2016)
Conclusion
we conclude by saying that naturalized metaphysics is not radically different from the traditional one concerning its methods. Therefore, there is a fundamental vagueness in terms of methods in multiple instances of alleged naturalized metaphysics.
References
مجله علمی جاویدانخرد، شماره 38، پاییز و زمستان 1399، صفحات 261- 283
ابهام در متافیزیک طبیعیشده: مطالعهای موردی
بررسی انواع طبیعتگرایی در مواجهه متافیزیک و
فیزیک نسبیت خاص در فلسفة زمان قرن بیستم
امیر احسان کرباسی زاده*
حسن امیری آرا**
در این مقاله پس از بحث مختصری درباره اصول متافیزیک سنتی، به تعریف متافیزیک طبیعی شده میپردازیم. پس از آن به یک مثال ملموس از رابطه بین متافیزیک و علم در حوزه فلسفه زمان اشاره میکنیم. ادعای اول آن است که در متون فلسفه فیزیکی که دربارۀ نسبیت خاص تحریر شدهاند چهار نوع رهیافت کلی در مورد مساله زمان و ارتباط آن با نظریه نسبیت خاص وجود دارد. پس از آنکه به بررسی چهار رهیافت ذکر شده پرداختیم سعی خواهیم کرد وجوه طبیعی شده متافیزیکی این نوع نگاه ها را شناسایی کنیم. پس از بررسی این وجوه، نتیجه میگیریم که وجوه ذکر شده در فلسفه فیزیک (نسبیت خاص) به هیچ وجه متافیزیک را از متافیزیک سنتی متمایز نمیکنند. ادعای پایانی این مقاله این است که ابهامی اساسی در روشهای مصادیق ادعایی متافیزیک طبیعی شده وجود دارد.
کلیدوازهها: متافیزیک طبیعیشده، متافیزیک زمان، همزمانی، نسبیت خاص، سرمدیگرایی.
امروزه بسیار گفته میشود که برای مثال نظریة مکانتیک کوانتومی درک ما از علیت را تغییر داده است، یا نظریة نسبیت تصور ما از زمان را دگرگون کرده، یا نظریة تکامل مباحث مربوط به انواع طبیعی را تحت تأثیر خود قرار داده است. مفاهیمی که به طور سنتی مطالعة آنها در حوزة متافیزیک تصور میشده است. با نگاهی به کتابهایی که در حوزة متافیزیک منتشر میشوند، ملاحظه میکنیم روش فلسفهورزی در آنها عموماً «پیشینی» است. اما آنچه در دعاوی ابتدای این سطور جالب است ارتباط یک نظریة علمی و یک مفهوم متافیزیکی است. یک نظریة علمی که شامل دعاوی «پسینی» است، چطور ممکن است بر تصور ما از انگارههایی که عموماً متافیزیکی و «پیشینی» دانسته میشوند تأثیرگذار باشد؟
اگرچه به درستی چنین تصور می شود که ارسطو برای نخستین بار متافیزیک را تعریف کرده، ولی این حوزۀ معرفتی همیشه مطابق تعریف وی پیش نرفته است. علاوه بر این، متافیزیک بعد از ارسطو، مطالعه درباره وجود از جنبههای خاصتر را نیز شامل شده است. بعضی فیلسوفان خردگرا به دو نوع یا دو شاخه از متافیزیک اشاره میکنند: «متافیزیک عام»، علم به هستی آنگونه که هست، و «متافیزیک خاص»، علم به وجود از برخی جنبهها. برای نمونه، کریستین ولف متافیزیک را آشکارا به دو بخش عام و خاص تقسیم کرد که تقسیم آخر خود به خداشناسی عقلی، روان شناسی عقلی و جهان شناسی عقلی تقسیم می شد. (Hettche 2014)
بطور کلی، انتظار میرود ارسطوییان کاملاً به «متافیزیک خاص»، دستکم آنگونه که برخی فیلسوفان خردگرا بدان اشتغال دارند، مشکوک باشد. اما به نظر نمیآید متافیزیکدانان روزگار ما چندان در این شکاکیت سهیم باشند. طرفه اینجاست که تمایزی که وولف میان متافیزیک عام و خاص در نظر گرفته به حیات خود ادامه داده است.
سیمونز (1995, p.312) ذکر می کند: «عموماً متافیزیکی که امروزه بدان پرداخته میشود، از یک طرف هستیشناسی عام یا نظریۀ چیزها است، و از طرف دیگر، کموبیش دستهبندی از مباحث سنتی متافیزیک تحت عناوینی چون اختیار، خدا، کلیها، فضا و زمان و اشخاص». در ادامه، به بررسی برخی دیدگاههای امروزی دربارۀ متافیزیک میپردازیم.
با درآمدی به ماهیت متافیزیک مکدونالد و لورنس آغاز میکنیم. «متافیزیک، آنگونه که ارسطو توصیف میکند، مطالعۀ «هستی آنگونه که هست» در نظر گرفته میشود. این بدین معناست که آن را مطالعۀ هستی به معنای واقعی کلمه میداند ... دیگر رشتهها، بخصوص علوم، ... نسبت به هستی به صورت عام، یعنی نوعی از هستی که از ماهیت این یا آن چیز خاص انتزاع میشود، کنجکاو نیستند، درحالیکه، متافیزیک دلبستۀ آن است. متافیزیک خواهان تعیین آنچیزی است که ضروری است و شرایطی که باید محقق شود تا چیزی-هر چیز که باشد- به وجود آید» (MacDonald & Laurence 1998,1).
بنابراین، فرض بر این است که انواعی از اشیاء وجود دارند و متافیزیک بهدنبال پاسخ به این پرسش است که این انواع کدامند. «یکی از پرسشهای محوری در متافیزیک پرسش از این است که چه نوع چیزها یا هستومندهایی وجود دارند.» (ibid) پاسخ به پرسش اخیر متضمن دستکم بعضی از اشکال آن چیزی است که فیلسوفان خردگرا «متافیزیک خاص» مینامند، زیرا درحالیکه متافیزیک خاص معمولاً نباید جایی در مباحث متافیزیک عام داشته باشد، جستوجویی مختصر در فهرست کتاب مکدونالد و لارنس آشکار میکند که بحث مفصل دربارۀ مفاهیمی چون «اعیان فیزیکی»، «ویژگیهای فیزیکی»، «اعداد» و «زمان» از دیدگاه هستی صرفشان نیست، بلکه از جنبۀ اعیان فیزیکی، ویژگیهای فیزیکی و دیگر خصائصشان است. پس به نظر میرسد موضوعات و مباحث متافیزیک اشتراکاتی با مباحث علمی دارد.
در اینجا بهتر است اصول روششناختی را که در متافیزیک بهصورت تلویحی بهکار میروند اندکی شرح دهیم. دو اصل از این اصول (MacDonald & Laurence 1998 .5) مخصوصاً حائز اهمیت است و (اینها یا هر اصول مشابهی) تلویحاً یا تصریحاً توسط اغلب متافیزیکدانان امروزی پذیرفته میشود. (برای نمونه، سوبر (2015 Sober) معمولاً از این دو اصل استفاده میکند)
اصل صرفه جویی: مبنای پذیرش هویتی در هستیشناسی، وابسته به قدرت توضیحی آن هویت در نظریات ماست. اگر هویاتی، ضروری نیستند آنها را نمیپذیریم و اگر نقش تبیینیِ باارزشی در بهترین نظریههای ما دارند آنها را قبول میکنیم.
اصل تعهد: همیشه باید معیاری داشته باشیم تا بر اساس آن تعهدات هستیشناسانهای را که ناشی از زبان یا تفکرمان است، مشخص کنیم.
این اصول با تلقی ارسطویی از متافیزیک سازگار است. اصل صرفه جویی در واقع بیانگر این است که امکان معرفت ریاضی مبتنی بر وجود اعیان ریاضی است. اصل دوم، به صورت کاربردی اینگونه تعبیر میشود که در هر علم خاص، اگر نیازی به یکی از اصول آن نباشد، دراینصورت، هویاتی که در آن اصل وجودشان پیشفرض گرفته شده وجود ندارند.
آیا نظریات علمی مانند نسبیت و تکامل و مکانیک کوانتومی میتوانند تأثیری بر مباحث متافیزیک و هستیشناسانه داشته باشند؟ دانشمندانی مانند داروین، گودل، و بور، خود معتقد بودند که یافتههای علمی تأثیری چشمگیر بر متافیزیک خواهد داشت. برای نمونه خود داورین میگوید: «اکنون که منشأ انسان ثابت شد، متافیزیک شکوفا خواهد». اغلب فیلسوفانی که تحثتأثیر نظریۀ تکامل هستند ذاتگرایی مربوط به انواع را با نظریۀ تکامل گونهها ناسازگار میدانند (Sober 1994, 161–189)
یوشنکو در مقالهای باعنوان تأثیر آینشتاین بر فلسفۀ معاصر، از تأثیر نسبیت خاص بر ادینگتون، طرد متافیزیک مبتنی بر اشیاء و جایگزینی آن با متافیزیک مبتنی بر رویدادها و نیز حتی شکست فلسفۀ برگسون با رواج نظریۀ نسبیت سخن گفته است. (Ushenko 1969, p609)
بر همین اساس، گروهی از فیلسوفان، بهتبیعت از کواین، سعی در ایجاد نوعی متافیزیک طبیعیشده کردند. قبل از آنکه به تعریف متافیزیک طبیعیشده بپردازیم. ذکر چند نکته در مورد طبیعتگرایی لازم به نظر میرسد.
طبیعتگرایی گرایشی در فلسفه است که در قرن بیستم با آثاری از دیویی، سلارز و نیگل رفتهرفته میان فیلسوفان رواج پیدا کرد. در قرن بیستویکم نیز این گرایش شدیداً گسترش یافته است، بهگونهای که اغلب فیلسوفان حوزۀ انگلوساکسون از این که خود را طبیعتگرا بدانند ابایی ندارندKim, 2003,84) ). باوجود این، هنوز تعریف دقیق و جامعی از طبیعتگرایی وجود ندارد. فیلیپ پتیت طبیعتگرایی را اینگونه تعریف می کند:
طبیعتگرایی قیودی را بر هر آنچه میتواند وجود داشته باشد اعمال میکند. هیچ موجود غیرطبیعی، ناطبیعی یا فراطبیعی وجود ندارد. Pettit 1992, 245)).
تعریف فوق کلی است و انواع طبیعتگرایی را از هم مجزا نمیکند. در متون فلسفی به دو نوع طبیعتگرایی اشاره میشود که ذکر آنها در فهم دقیقتر این گرایش کلی بسیار مفید است.
طبیعتگرایی هستیشناختی یا متافیزیکی مدعی است هر آنچه وجود دارد طبیعی است ((Stroud 1996, 44. درواقع، تعریف مذکور پتیت بیانی از همین طبیعتگرایی متافیزیکی است. چنین تعریفی البته تا زمانی که منظور از طبیعی بودن مشخص نشود اطلاعبخش نیست. البته بحث در مورد طبیعی بودن خارج از حوصلۀ این مقاله است و ما در اینجا صرفاً به ذکر همین تعریف بسنده میکنیم.
نوع دیگری از طبیعتگرایی که بیشتر مرتبط با این مقاله است طبیعتگرایی روششناختی است. طبق این دیدگاه، فلسفه اساساً تفاوتی با علوم تجربی ندارد. اهداف و روشهای فلسفه با علوم یکی است (Papineau, 2020).
طبق این دیدگاه، فلسفه نباید بهصورت سنتی انجام شود و بنابراین، ازآنجاکه شاخهای از علوم و در امتداد آنهاست، باید همواره نتایج علوم تجربی را مد نظر قرار دهد و با استفاده از آنها در نظریات خود تجدید نظر کند. بدیهی است اتخاذ دیدگاه طبیعتگرایی روششناختی در تأملات متافیزیکی به تولید متافیزیک طبیعیشده منجر میشود.
متأسفانه تعریف دقیقی از متافیزیک طبیعیشده وجود ندارد. به نظر میرسد بهترین تعریف از آن تعریف چاکراوارتی است که مینویسد: «متافیزیک طبیعی شده متافیزیکی است که ملهم از دستاورهای علمی و محدود شده توسط آنها باشد. طبیعتاً متافیزیکی که نه از دستاوردهای علمی الهام بگیرد و نه با آنها محدود شود متافیزیک سنتی است» (Chakravartty 2013, 33).
اما معنای الهام گرفتن و محدود شدن دقیقاً معلوم نیست. لیدیمن و راس مینویسند: ما بر این باوریم که علوم امروزی شواهدی برای درستی بعضی از مدعیات ایجابی در متافیزیک هستند. (Ladyman and Ross 2007, 27).
بنابراین، بهنظر میرسد از دید این فیلسوفان، نظریات علمی میان نظامهای متافیزیکی، داوری میکنند. هر نظام متافیزیکی که با نظریات علمی ناسازگار باشد، گویی توسط آنها ابطال میشود.
متافیزیک طبیعیشده پیوندی ناگسستنی با طبیعتگرایی روش شناختی دارد. لذا میتوان آن را همان طبیعتگرایی روششناختی در متافیزیک دانست. البته نحوۀ پرداختن به مسائل متافیزیک به صورت طبیعیشده دقیقاً مشخص نیست. به نظر میسد، روشهای مختلفی برای طبیعی کردن متافیزیک وجود دارد و بعضی از آنها با روشهای سنتی معمول در متافیزیک چندان تفاوتی ندارند. برای بررسی حالات مختلف متافیزیک طبیعیشده در بخش بعدی به یک نمونه ملموس در متون فلسفۀ فیزیک اشاره خواهیم کرد.
یکی از نمونههای جالبتوجه مواجهة متافیزیک و فیزیک در قرن بیستم تأثیر نظریة نسبیت خاص آینشتاین در مناقشات مربوط به متافیزیک زمان است. بسیاری از فلاسفه ادعا کردهاند که این نظریة علمی مسألة انتخاب متافیزیک حقیقی زمان را، که پیشتر مسألهای متافیزیکی دانسته میشد، حل میکند (برای نمونه Gödel 1949، Rietdijk 1966، Fitzgerald 1969 ، Putnam 1967، Sider 2001, 42-52 و Saunders 2002). توضیح آنکه در ابتدای قرن بیستم، مقالهای از مکتاگارت، فیلسوف و متافیزیکدان شهیر بریتانیایی، باعنوان «ناواقعی بودن زمان» (McTaggart, 1908)، مسألهای را در فلسفه زنده کرد که البته پیش از آن بیسابقه نبوده است. این مسأله که آیا جهانی که ما در آن زندگی میکنیم، جهانی سهبعدی است یا جهانی چهاربعدی. بهطورکلی، در فلسفة تحلیلی قرن بیستم، سه نوع متافیزیک برای زمان مطرح شد که هر کدام تبعات فلسفی و هستیشناختی متفاوتی در خصوص زمان دارند. اصالت حال (Presentism)، اصالت حال و گذشته (Pastism که در برخی موارد Possibilism هم خوانده میشود) و اصالت سرمدیت (Eternalism). مطابق متافیزیک اصالت حال، فقط و فقط رویدادهای حال واقعیت دارند، مطابق متافیزیک اصالت حال و گذشته، فقط و فقط رویدادهای حال و گذشته واقعیت دارند و مطابق متافیزیک اصالت سرمدیت تمام رویدادها، حال، گذشته و آینده واقعیت دارند. مکتاگارت خود معتقد بود تقسیمبندی رویدادها به حال، گذشته و آینده (که آن را سری A مینامد) ممکن نیست عینیت داشته باشد، و بنابراین، هر متافیزیکی که مستلزم قبول عینیت این تقسیمبندی میان رویدادها باشد مردود است. بنابراین، از میان سه متافیزیک فوق، اصالت حال و اصالت حال و گذشته، به دلیل آنکه متعهد به پذیرش عینیت این تفکیک در واقعیت هستند باید کنارگذاشته شوند.[1] اما روش استدلالی مکتاگارت منطقی و پیشینی است. استدلال او واکنشهای زیادی را در میان متافیزیکدانان (هم شامل کسانی که از اصالت حال دفاع میکنند و هم کسانی که از اصالت حال و گذشته و نیز اصالت سرمدیت دفاع میکنند) داشته است (برای ملاحظة نمونة این واکنشها بنگرید به Williams 1951، Bourne 2006, 70-104 و Tooly 1997, 323-334).
با این حال، دفاع از متافیزیک حقیقی زمان با روشهای صرفاً پیشینی دنبال نشده است. در ادامه با توجه به تقسیمبندی فوق تلاش میشود عمدة استدلالات طبیعتگرایانه در حوزۀ فلسفه فیزیک (با تمرکز بر نسبیت خاص) برای انتخاب متافیزیک حقیقی زمان در میان فلاسفه بررسی شود.
برخی فلاسفه ادعا کردهاند که فیزیک به طور کلی مسألة سنتاً متافیزیکی انتخاب میان متافیزیکهای زمان را «حل» کرده است یا علیالاصول حل میکند (پیشتر به منابع این دسته از فلاسفه اشاره شد. برای یادآوری: Gödel 1949، Rietdijk 1966، Fitzgerald 1969 ، Putnam 1967، Sider 2001, 42-52 وSaunders 2002). این جریان فکری ابتدا به طور جدی توسط پاتنم شروع شد، او معتقد است نظریة نسبیت خاص به ما میآموزد که ما در جهانی چهاربعدی زندگی میکنیم. و مهمتر از آن، بنابر ادعای پاتنم مسألة سنتی زمان در نهایت حل شده است، آنهم نه توسط فلسفه، بلکه توسط فیزیک. (Putnam 1967, 247) در صورتی که استدلال پاتنم درست باشد، آنگاه این موضوع که نظریة نسبیت خاص مسألة متافیزیک زمان را حل کرده است، نشان میدهد دستکم نمونهای از حل یک مسألة متافیزیکی، نه با روشهای سنتی متافیزیکی، بلکه توسط علم حل شده است. و برای انتخاب میان متافیزیکهای زمان هیچ نیازی به اتخاذ روشهای پیشینی نیست. کافی است با دقت در بهترین نظریات علمیمان، پیامدهای متافیزیکی آنها را کشف کنیم.
پاتنم در استدلال خود نشان میدهد هر متافیزیکی از زمان که منکر واقعی بودن رویدادهای آینده یا رویدادهای گذشته باشد با نظریة نسبیت خاص ناسازگار است و بنابراین مردود است. اما، از طرف دیگر، این نظریة فیزیکی نشان میدهد فقط متافیزیک سرمدیگرایانه، که مطابق آن تمام رویدادهای حال، گذشته و آینده واقعیت دارند حقیقی است. او برای استدلال خود از مفروضاتی استفاده میکند. نخست، او واقعی بودن دستکم دو رویداد «من-اکنون (Me-Now)» و «تو-اکنون (You-Now)» را فرض میکند به طوری که این دو رویداد عضو جهانخطهای «من» و «تو» باشند و من و تو نیز در دو چارچوب مرجع متفاوت قرار داشته باشد (به عبارت دیگر نسبت به یکدیگر سرعت نسبی داشته باشند). از سوی دیگر او فرض میکند طبق نظریة نسبیت خاص همزمانی میان دو رویداد مطلق نیست. به عبارت دیگر، همزمانی وابسته به چارچوب مرجع است، به این معنا که یک رویداد ممکن است در یک چارچوب مرجع برای رویدادی دیگر همزمان بهشمار رود و در چارچوب مرجع دیگری در گذشته یا آیندة آن رویداد قرار گیرد. فرض دیگر او آن است که واقعیت یک رویداد امری مطلق است. به عبارت دیگر واقعیت یک رویداد مستقل از چارچوب مرجع است، یعنی ممکن نیست رویدادی در یک چارچوب مرجع واقعی باشد اما در چارچوب مرجع دیگری غیرواقعی به شمار رود. او در ادامه فرض میکند بهازای هر دو رویدادی که در یک چارچوب مرجع بخصوص در رابطة همزمانی قرار داشته باشند، در صورتی که یکی از آنها واقعی باشد دیگری نیز واقعی است (پاتنم نام این رابطه میان دو رویداد را، که به واقعیت آنها مربوط است، R میگذارد. این رابطه، که در ادبیات فلسفة زمان به شکل «واقعی بودن برای... (being real as of) » تفسیر میشود، از نظر پاتنم به دلیل آنکه مستقل از چارچوب مرجع است رابطهای همارزی است، به این معنا که واجد خواص انعکاسی، تقارنی و تعدی است). پاتنم استدلال میکند که در فضازمان مینکوفسکی-آینشتاین بهدلیل غیرمطلق بودن رابطة همزمانی و مطلق بودن رابطة R، تمام رویدادهایی که در چارچوب مرجع «من» با «من-اکنون» همزمانند، به دلیل واقعی بودن من-اکنون واقعیت دارند، و تمام رویدادهایی که در چارچوب مرجع «تو» با «تو-اکنون» همزمانند به دلیل واقعی بودن «تو-اکنون» واقعیت دارند (رویدادهایی که ممکن است در چارچوب مرجع من گذشته یا آینده به شمار روند). بهطورکلی، او نشان میدهد به دلیل آنکه واقعیت مطلق است (رابطة R همارزی است) تمام رویدادهای فضازمان با یکدیگر در رابطة R قرار دارند و بنابراین یا تمام رویدادها واقعیت دارند یا هیچکدام واقعی نیستند (که بداهتاً نادرست است، زیرا از نظر پاتنم دست کم یک رویداد ( «من-اکنون») واقعیت دارد). (Putnam 1967، همینطور برای ملاحظة تقریری مفصلتر از استدلال پاتنم بنگرید به (امیری آرا و کرباسی زاده 1396)).
استدلال پاتنم با واکنشهایی از سوی برخی فلاسفه شد که ادعا کردند استدلال او نشان نمیدهد مسألهای متافیزیکی توسط فیزیک حل شده است، هر چند نسبیت همزمانی از نظریة نسبیت خاص، به عنوان یکی از بهترین نظریات فیزیکی ما، باید پذیرفته شود. اما این موضوع نشان نمیدهد که مسألة متافیزیک زمان توسط فیزیک حل میشود. این دسته از فلاسفه معتقدند در استدلال پاتنم فرضی وجود دارد که خود به وضوح متافیزیکی است. این فرض که رابطة R رابطهای مطلق است (به عبارت دیگر این فرض که واقعیت یک رویداد مستقل از چارچوب مرجع است) (Sklar1977, 275). برای ملاحظة تقریری از این واکنشها بنگرید به امیری آرا (1398))
اسکلار میگوید:
اگر بخواهیم که واقعیت یا واقعیت متعین رویدادها و اشیاء را با روابط زمانی که آنها با یک ناظر دارند پیوند دهیم باید بپذیریم چنین مفاهیمی به همان اندازه که رابطه همزمانی نامتعدی شده است، در نسبت با حرکت لخت ناظر لحاظ میشوند و درست به همان اندازه نامتعدی هستند.
...اکنون، طرفدار فلسفة سنتی این دعاوی ممکن است در حقیقت نسبت به اتخاذ این قدم «نسبی کردن» بیمیل باشد. اگر چنین باشد، او باید یا دعاوی خود را کنار بگذارد یا نسبیت خاص را رد کند. اما نیاز نیست که این دو راه را در پیش خود ببیند، زیرا او بهسادگی میتوان این پیامد را بپذیرد، پیامدی که البته بیشک غیرمنتظره است، اما بههیچ وجه ناسازگار یا آشکارا بیمعنی نیست، که انگارههای خود از واقعیت و واقعیت متعین را، در عین اینکه مفاهیم خود از همزمانی را نسبی میسازد، نسبی کند. علم میتوان فلسفه را تغییر دهد و نزاع را در منظر جدیدی بگذارد، اما نمیتواند د نزاع را به هیچ وجه منحل کند. (Sklar1977, 275)
علاوه بر اسکلار، فلاسفة دیگری نیز از جهات دیگر در مفروضات استدلال پاتنم مناقشه کردهاند، نمونة مشهور دیگری از آنها، واکنش استین است، او معتقد است با رد فرض متقارن بودن رابطة R میتوان از نوعی صیرورت در هندسة مینکوفسکی-اینشتین دفاع کرد (Stein 1968 و Stein 1991). همینطور برخی استدلال کردهاند که در فضای نسبیتی میتوان تعریف از حال را بهگونهای تغییر داد که صیرورت با نظریة نسبیت خاص سازگار شود. برای نمونه، گادفری اسمیت معتقد است در فضای پسانسبیتی میتوان رویدادهای حال را مجموعة رویدادهای روی مخروط نور گذشته دانست، زیرا در هندسة مینکوفسکی فاصلة فضازمانی این مجموعه رویدادها صفر است (Godfrey-Smith 1979, 240).[2]
به طور کلی، از دیدگاه این سنت فکری، استدلال پاتنم نشان نمیدهد که نظریة نسبیت خاص متافیزیک بخصوصی را ترجیح میدهد، بلکه صرفاً گزینههای متافیزیکی جدیدی را پیش روی متافیزیکدان قرار میدهد. گزینههایی که از نظریة نسبیت خاص به عنوان یک منبع برای مفروضات استفاده میکنند، از جمله اینکه در متافیزیک جدید مفهوم همزمانی مطلق یا ضرورت واقعیت مطلق و نیز صیرورت مطلق در هر «لحظه» و یا فرض وجود لحظة اکنون عمومی باید کنار گذاشته شود.[3]
در فلسفة زمان معاصر فلاسفهای هستند که به نظر میرسد برای حل مسألة هستیشناسی زمان و انتخاب میان گزینههای متافیزیکی زمان روشهای پیشینی متافیزیکی را معتبر میدانند، اما بهعلاوه، بهنوعی معتقدند نتیجة کار متافیزیکیشان باید با علم سازگار باشد. ما در اینجا به دو نمونه اشاره خواهیم کرد. نمونة نخست، نظریات متافیزیکی خود را با «فیزیک رایج» مقایسه میکند و نمونة دوم معتقد است نظریات متافیزیکی صرفاً لازم است کفایت تجربی داشته باشد.
تئودور سایدر (Theodor Sider) اثر مفصلی در دفاع از چهاربعدگرایی دارد که در آن استدلالات متعددی علیه اصالت حال مطرح میکند (Sider 2001). عمدة استدلالات او پیشینی است. با این حال در بخشی از کتاب به نظریة نسبیت خاص میپردازد (Sider 2001, 42-52). او معتقد است «سازگاری با نظریهای بسیار نزدیک به فیزیک رایج قیدی است که هر نظریة بسنده در خصوص زمان باید آن را مراعات کند» (Sider 2001, 42). او پس از توضیح ناسازگاری نظریة نسبیت خاص با نظریة اصالت حال سازگاری هستیشناسی اصالت سرمدیت (در اصطلاحات او چهاربعدگرایی یا نظریة B) با علم معاصر را مزیتی برای آن میداند. (Sider 2001, 52).
از سوی دیگر، مایکل تولی نیز در اثر مفصلی با روش متافیزیکی از نظریة اصالت حال و گذشته دفاع میکند (Tooley 1997). اما در بخشی از کتاب خود به طور مفصل به ناسازگاری این نظریه با نظریة نسبیت خاص واکنش نشان میدهد. او معتقد است که در نظریة نسبیت خاص میتوان بهگونهای بازنگری کرد که با نظریة متافیزیکی اصالت حال و گذشته (و همینطور اصالت حال) سازگار شود. در حقیقت، تولی بدیلی برای نظریة نسبیت خاص معرفی میکند که اولاً کفایت تجربی داشته باشد و ثانیاً رابطة همزمانی مطلق در آن تعریفپذیر باشد (Tooley 1997, 338-71). او معتقد است ریشة ناسازگاری نظریة نسبیت خاص و با هر نظریهای که مستلزم تعریفپذیری همزمانی مطلق است در پذیرش اصل دوم نسبیت خاص است. این اصل که سرعت یکسویة نور در تمام چارچوبهای مرجع لخت یکسان است. حال آنکه، او با توسل به بحثهای رایشنباخ و گراونبوم در خصوص غیرتجربی بودن این اصل، استدلال میکند که هیچ دلیل تجربی برای پذیرش آن وجود ندارد (در بخش بعد به نظریات رایشنباخ و گراونبوم اشاره خواهیم کرد).
نوع چهارم روش فلسفی در فلسفة زمان قرن بیستم روش کار چهرههای برجستهای از جریان تجربهگرایی منطقی مانند شلیک و رایشنباخ است. به خصوص اثر مهم رایشنباخ دربارة زمان و مکان (Reichenbach 1957) در مباحثات بعدی فلسفة زمان و نظریات همزمانی بسیار تأثیرگذار بوده است. در این روش نشان داده میشود در نظریات علمی مؤلفههایی غیرتجربی وجود دارد که میتوان آنها را «پیشینی» دانست. بااینحال، این روش فلسفهورزی از این جهت از روش کانتی فاصله میگیرد که در آن، برخلاف فلسفة کانتی، این مؤلفههای پیشینی «ضرورت متافیزیکی» ندارند، بلکه صرفاً موضوعی از قرارداد هستند. (Ladyman and Ross 2007, 111، Ladyman 2007, 179).[4] رایشنباخ یکی مؤلفههای غیرتجربی در نظریة نسبیت خاص را در تعریف همزمانی میان دو رویدادِ از نظر مکانی مجزا تشخیص میدهد. از نظر او این تعریف مبتنی بر فرض یکسان بودن سرعت «یکسویة» نور در تمام جهات است.
اینشتین در مقالة معروف خویش «درباب الکترودینامیک اجسام در حال حرکت» (Einstein 1905) برای همزمانسازی دو ساعت در دو موقعیت مکانی مختلف رویهای ارائه میکند: ارسال یک سیگنال نوری از موقعیت A به موقعیت B و بازتاب آن از موقعیت B به موقعیت A. فرض کنیم رویداد ارسال سیگنال نوری از موقعیت A، EA و ورود این سیگنال به موقعیت B، EB و رویداد رسیدن بازتاب سیگنال به موقعیت A را EA/ بنامیم. همینطور زمان قرائت شده در ساعت A برای رویدادهای EA و EA/ را به ترتیب tA و tA/، و زمان قرائت شده در ساعت B برای رویداد EB را tB مینامیم. بدین ترتیب میتوانیم تعریفی از همزمانی را به شکل زیر ارائه کنیم:
tB= tA + ½ (tA/- tA) (3—5)
شکل 1
|
در متون فلسفه زمان به فرآیند فوق برای همزمانسازی دو ساعتِ از نظر مکانی مجزا «همزمانسازی استاندارد»[5] گفته میشود (Jammer 2006, 119). با داشتن تعریفی از همزمانی دو ساعت میتوانیم دو رویداد همزمان در موقعیتهای مکانی مجزا را تشخیص دهیم. بنا بر تعریف فوق از همزمانی میتوانیم دو رویداد همزمان در موقعیتهای A و B را به شکل زیر بیان کنیم:
tAa= tA + 1/2(tA/- tA) (4—1)
با این حال، فرآیند فوق در تعیین تعریف همزمانی دو رویداد از نظر مکانی مجزا، نیازمند فرض دیگری است که اینشتین آن را «بنا به تعریف» میپذیرد، این فرض که زمان مورد نیاز برای سفر سیگنال نوری از A تا B معادل زمان مورد نیاز برای سفر سیگنال نوری از B تا A است (Ibid). از نظر رایشنباخ در صورتی که بخواهیم از این فرض اجتناب کنیم لازم است DEFS 1 و DEFS 2 را به شکل زیر بازنویسی کنیم Reichenbach 1958, 127)):
tB= tA + ɛ (tA/- tA) 0 < ɛ < 1 (7—5)
(Ibid.)
به دنبال آن همزمانی میان دو رویداد نیز به شکل زیر بازتعریف میشود:
DEFS 4: در موقعیت A، رویداد EAa با رویداد EB همزمان است اگر و تنها اگر:
tAa= tB = tA + ɛ (tA/- tA) 0 < ɛ < 1 (8—5)
مشخص است که در صورتی که سرعت نور را در جهات مختلف یکسان فرض کنیم، مقدار ɛ برابر با ½ خواهد بود و DEFS 3 معادل DEFS 1 خواهد شد که از فرآیند همزمانسازی استاندارد نتیجه میشود.
از نظر رایشنباخ و گراونبوم، فرض یکسان بودن سرعت نور در جهت رفت و برگشت از این جهت «غیرتجربی» است که تعیین آن «علیالاصول» امکانپذیر نیست. به عبارتی، علیالاصول، هیچ فرآیند فیزیکی را نمیتوان برای تعیین سرعت یکسویة نور طراحی کرد. زیرا:
برای تعیین همزمانی رویدادهای به لحاظ مکانی مجزا لازم است سرعت [سیگنال نوری] را بدانیم، و برای اندازهگیری این سرعت لازم است همزمانی رویدادهای از نظر مکانی مجزا را بدانیم. رخ دادن این دور ثابت میکند که همزمانی موضوع شناخت نیست. (Reichenbach 1958, 126-7).
بنابراین، بر مبنای استدلال اصلی قراردادگرایی، به علت وجود دور غیرقابل خروج در تعیین سرعت نور «هیچ امرواقعی مربوط به طبیعت در روابط زمانی عینی رویدادهای فیزیکی مانع هر انتخاب مقدار ɛ میان 0 و 1 نمیشود» (Grünbaum 1973, 354). از نظر قراردادگرایان، یگانه قیدی که در تعیین روابط زمانی میان رویدادها نقش بازی میکند قید علّی است که به طور ضمنی در دامنة ɛ میان 0 و 1 وجود دارد.[6]
برخی فلاسفه تلاش کردهاند تا از نظریة قراردادگرایی نتایج متافیزیکی بگیرند. برای نمونه پتکوف نظریة قراردادگرایی را مؤید هستیشناسی اصالت سرمدیت میداند، زیرا از نظر او قراردادی بودن همزمانی به معنای آن است که دستههای رویدادهای همزمان کلاسهای همارزی تشکیل نمیدهند و بنابراین ممکن نیست اصالت حال و اصالت حال و گذشته درست باشند. (Petkov 1989، Petkov 2008). در مقابل، مایکل تولی و کوهن معتقدند صورتبندی ɛ از همزمانی این امکان را فرآهم میکند که بتوان از رابطة همزمانی مطلق دفاع کرد، زیرا همزمانی نسبی در نتیجة انتخاب مقدار ½ برای ɛ است، حال آنکه این انتخاب تجربی نیست. بنابراین، میتوان با توزیع مناسبی از مقادیر ɛ در چارچوبهای مرجع مختلف دستة یکسانی از رویدادهای همزمان را در تمام چارچوبها تشخیص داد. (Tooley 1997, Ch.11 و Cohen 2016).
همانطور که در بخش های قبل دیده شد. در همه موارد مذکور ادعا شده است که نوعی متافیزیک طبیعیشده در حال شکلگیری است. البته دربارۀ زمان، رهیافتهای طبیعیشدۀ متفاوتی وجود دارد که بررسی همۀ آنها در یک مقاله ناممکن است. بنابراین، توجه نویسندگان منحصر به رهیافتهای موجود در فلسفۀ فیزیک معاصر است و رهیافتهای دیگر (برای مثال رهیافتهای شناختی) را شامل نمیشود. همانطور که دیدیم، معلوم نیست دقیقاً کدامیک از راهحلهای ارائه شده، دقیقاً طبیعتگرایانه هستند. در مورد متافیزیکِ حقیقی زمان از نظر فلاسفۀ فیزیک (نسبیت خاص)، به نظر نمیرسد معیار دقیقی برای طبیعیشدن در متافیزیک وجود داشته باشد.
در نگاه پاتنم، علم پاسخی برای حل مسائل متافیزیکی است. بنابراین، صرفاً با توجه به علم میتوان بین دو دیدگاه در مورد زمان قضاوت کرد. اما صرفاً با نگاه به مفروضات استدلال پاتنم میتوان ادعا کرد که، به جز غیرمطلق بودن رابطة همزمانی، همه آنها از متافیزیک سنتی هستند. اگر قرار بود صرفاً با تکیه بر علم، استدلالی علیه یک دیدگاه متافیزیکی اقامه کرد، قاعدتاً چنین استدلالی باید مبتنی بر مقدمات علمی باشد.
اما اگر قرار باشد علم گزینههای جدیدی را در اختیار دوستداران متافیزیک قرار دهد، معلوم نیست روشهای متافیزیکی که از علم الهام گرفته است، چه اندازه با روشهای متافیزک سنتی تفارت دارد. اگر تفاوتی وجود نداشته باشد در این صورت معلوم نیست مراد از متافیزیک طبیعیشده چیست؟ اما اگر تفاوتی وجود داشته باشد تعیین روشهای متفاوت این نوع متافیزیک کار سادهای نیست. به نظر میرسد در این نوع متافیزیک نیز اصل صرفهجویی و اصل تعهد برقرار است. پس ارائۀ معیارهایی برای تمیز متافیزیک طبیعیشده از متافیزیک سنتی بر عهدۀ کسانی است که معتقدند این نوع متافیزیک طبیعیشده است. متأسفانه بهنظر میرسد چنین معیارهایی ارایه نشده است.
در نگاه سوم نیز روشهای متافیزیک با متافیزیک سنتی تفاوت ماهوی ندارد. در این نگاه تعهد جدیدی به متافیزیک سنتی اضافه میشود. این تعهد بازنگری مواضع فلسفی پس از ملاحظۀ نظریات علمی است. این بازنگری ممکن البته به صورت انتخاب یک موضع فلسفی موجود از میان چندین موضع موجود فلسفی باشد. بدینمعنی که از میان نظریههای متافیزیکی رقیب میتوان نظریهای را برگزید که با دستاوردهای نظریههای مقبول علمی سازگار باشد. اما شرط سازگاری، شرط جدیدی نیست. اضافه کردن این قید روشهای متافیزیک سنتی را از بیخ و بن متحول نمیسازد. اما به صورت غیرمستقیم تعهد جدیدی را به اصول اولیه متافیزیک اضافه میکند. در نتیجه، در این نوع نگاه، نظریههای علمی ممکن است نظریههای مقبول و جا افتادۀ متافیزیکی را کنار بگذارند و زمینه را برای مقبولیت انواع دیگری از متافیزیک فراهم سازند. البته چنین نتیجهای دستاورد کمی نیست. اما ادعای ما این است که روشهای موجود در متافیزیک سنتی در این نگاه تغییر ماهوی چندانی نمیکنند و کار فلسفی با سابقۀ تاریخی خود فاصلهای نمیگیرد. هر چند نتایج آن هستیشناسی نامأنوسی را جایگزین هستیشناسی سنتی میسازد.
اما اگر مراد از متافیزیک طبیعی شده تحقیق دربارۀ شرایط امکان علوم طبیعی باشد. در این صورت باز هم معلوم نیست چگونه روشهای این تحقیقِ استعلایی میتوانند طبیعی باشند. به طور خلاصه، ظاهراً علیرغم رواج اخیر متافیزیک طبیعیشده در فیزیک (نسبیت خاص)، توجه به نمونههای ملموس آن ما را به این نتیجه میرساند که روشهای به کار رفته در این انواع متفاوت با روشهای سنتی و جاافتاده فلسفی تفاوت ماهوی ندارند.
* Associate Professor, University of Isfahan. E-mail: amir_karbasi@yahoo.com
** Iranian Institute of Philosophy. E-mail: h.amiriara@irip.ir
* (نویسنده مسئول) عضو هیأت علمی دانشگاه اصفهان. رایانامه: amir_karbasi@yahoo.com
** مؤسسه پژوهشی حکمت و فلسفة ایران. رایانامه: h.amiriara@irip.ir
تاریخ دریافت:17/2/99 تاریخ پذیرش: 18/4/99
[1] از نظر مکتاگارت، اصالت سرمدیت نیز، در صورتی که متعهد به عینیت روابط «همزمان با...»، «قبل از...» و «بعد از...» (مکتاگارات به سری رویدادهایی که بر اساس این روابط مرتب میشوند سری B میگوید) میان رویدادها باشد، باید کنارگذاشته شود، زیرا از نظر او سری B بدون سری A ممکن نیست، و به دلیل آنکه سری A متناقض است، بنابراین سری B نیز مردود است. بسیاری از فلاسفه وابستگی سری B به سری A را رد کردهاند. (برای نمونه بنگرید به Oaklander 1991 و Smith 1987 و Smith 1999).
[2] این رویکرد با انتقاداتی همراه بوده است، برای نمونه سویت و دینتون معتقدند این گزینه از نظر فلسفی جالب نیست، زیرا پیامدهای غیرشهودی بسیاری به همراه دارد (بنگرید به Savitt 2000, 566-7 و Dainton 2012, 335-6).
[3] به همین دلیل است که برخی فلاسفه مدلهای پیشنهادی اسکلار و استین را از نظر فلسفی جالبتوجه نمیدانند، زیرا از نظر آنها نسبی بودن واقعیت و یا نسبی کردن صیرورت برای هر نقطة فضازمانی غیرشهودی و یا، به قول کلندر، از نظر فلسفی غیرجالبتوجه است (برای نمونه بنگرید به برای نمونه،Sanders 2002 ، ،Dainton 2002, 19.3، Bourn 2006, 162-172 وCallender 2000)
[4] در حقیقت، رایشنباخ میان دو مؤلفه در نظریة فیزیکی تمایز قائل میشود. نخست، تعاریف یا اصول تنظیمی (Axioms of coordination) و دوم تعاریف یا اصول پیوندی (Axioms of connection). اصول تنظیمی مولفههای غیرتجربی نظریة فیزیکی هستند، مانند هندسة اقلیدسی در فیزیک نیوتن و اصول پیوندی مولفههای تجربی هستند، مانند قوانین طبیعت. از نظر رایشنباخ اصول تنظیمی «پیشینی» هستند اما نه «ضروری» و با پیشرفت و تغییر علم تغییر میکنند. (رجوع کنید به Friedman 1999, 61)
[5] Standard Synchronization
[6] زیرا در صورتی که مقدار ɛ بیش از 1 باشد، آنگاه tB > tA’ خواهد بود و این یعنی رویداد انتشار نور از نقطة B (علت) دیرتر از رویداد بازگشت به نقطة A (معلول) است. و در صورتی که مقدار ɛ کمتر از 1 باشد، آنگاه tB< tA خواهد بود. و این یعنی رویداد انتشار نور از نقطة A (علت) دیرتر از رویداد رسیدن پرتوی نور به نقطة B (معلول) است. (Reichenbach 1958, 143).