radical translation vs. radical interpretation, two thought experiments

Document Type : Original Article

Author

10.22034/iw.2020.226730.1414

Abstract

ویلارد کواین در آزمایش ذهنی معروف ترجمه ریشه‌ای سعی دارد از برخی مواضع فلسفی خود در باب معنا و ارجاع دفاع کند. او در ترسیم شرایط اولیه این آزمایش مفروضاتی دارد و همین مفروضات مسیر استدلال‌های او را جهت‌دهی می‌کنند. برخی از این مفروضات در تفسیر ریشه‌ای دونالد دیویدسون مورد مناقشه قرار می‌گیرد. دیویدسون بستر اولیه بحث (استفاده از آزمایش ذهنی ترجمه/تفسیر ریشه‌ای) را از کواین وام می‌گیرد ولی برخی از مفروضات اولیه آن را مورد انتقاد قرار می‌دهد. از نگاه دیویدسون این مفروضات کار ترجمه/تفسیر ریشه‌ای را ناممکن می‌کنند. این رویکرد انتقادی دیویدسون منجر می‌شود بین ترجمه ریشه‌ای کواین و تفسیر ریشه‌ای دیویدسون سه تفاوت عمده ایجاد شود. این تفاوت‌ها فهرست‌وار عبارتند از (1) دیدگاه نزدیک‌باش کواین؛ که منجر به عصب شناختی شدن ترجمه و معنا می-شود، در برابر دیدگاه دورباش دیویدسون، (2) پذیرش یا عدم پذیرش رویکردهای گزاره‌ای و حالت‌های ذهنی، و (3) تفاوت در روایت‌های حمل به صحت. در اینجا این تفاوت‌ها را مورد بررسی قرار می‌دهیم.

Keywords


Sophia Perennis

Print ISSN: 2251-8932/Online ISSN:2676-6140

Web Address: Javidankherad.ir

Email: javidankherad@irip.ac.ir

Tel:+982167238208

Attribiution-NonCommercial 4.0 International

(CC BY-NC 4.0)                                                                                                 

Open Access Journal

SOPHIA PERENNIS

The Semiannual Journal of Sapiential Wisdom and Philosophy

Vol. 17, Number 1, spring and summer 2020, Serial Number 37

 

جاویدان‌خرد، شماره 37، بهار و تابستان 1399، صفحات 127- 144

ترجمه ریشه­ای و تفسیر ریشه­ای،

مقایسه دو آزمایش ذهنی

                                                                                   حسین شقاقی*

چکیده

ویلارد کواین در آزمایش ذهنی معروف ترجمه ریشه­ای سعی دارد از برخی مواضع فلسفی خود در باب معنا و ارجاع دفاع کند. او در ترسیم شرایط اولیه این آزمایش مفروضاتی دارد و همین مفروضات مسیر استدلال­های او را جهت­دهی می­کنند. برخی از این مفروضات در تفسیر ریشه­ای دونالد دیویدسون مورد مناقشه قرار می­گیرد. دیویدسون بستر اولیه بحث (استفاده از آزمایش ذهنی ترجمه/ تفسیر ریشه­ای) را از کواین وام می­گیرد ولی برخی از مفروضات اولیه آن را مورد انتقاد قرار می­دهد. از نگاه دیویدسون این مفروضات کار ترجمه/ تفسیر ریشه­ای را ناممکن می­کنند. این رویکرد انتقادی دیویدسون منجر می­شود بین ترجمه ریشه­ای کواین و تفسیر ریشه­ای دیویدسون سه تفاوت عمده ایجاد شود. این تفاوت­ها فهرست­وار عبارتند از (1) دیدگاه نزدیک­باش کواین؛ که منجر به عصب شناختی شدن ترجمه و معنا می­شود، در برابر دیدگاه دورباش دیویدسون، (2) پذیرش یا عدم پذیرش رویکردهای گزاره­ای و حالت­های ذهنی، و (3) تفاوت در روایت­های حمل به صحت. در اینجا این تفاوت­ها را مورد بررسی قرار می­دهیم.

کلید واژه‌ها: ترجمه ریشه­ای، تفسیر ریشه­ای، دیدگاه نزدیک­باش، دیدگاه دورباش رویکرد‌های گزاره­ای، اصل حمل به صحت.

 

تفسیر ریشه­ای اصطلاحی است که دیویدسون آن را تحت تأثیر ترجمه ریشه­ای[1] کواین مطرح می­کند. هم در ترجمة ریشه­ای کواین و هم در تفسیر ریشه­ای دیویدسون، مواجهه میانْ­زبانی (و میانْ­فرهنگی) از نقطة صفر مفروض است، یعنی فرض این است که قرار است میان دو نفر یا دو گروه، که به لحاظ فرهنگی و زبانی کاملاً با یکدیگر بیگانه­اند، ارتباط زبانی یا مفاهمه بر قرار شود. در تفسیر ریشه­ای همچون ترجمة ریشه­ای، تلاش برای فهم دیگری، بدون آشنایی قبلی صورت می­گیرد. تفسیر ریشه­ای، تفسیر سخن یک گوینده یا نوشتار یک نویسنده است که نسبت به زبان او هیچ شناخت قبلی­ای وجود ندارد، و این تفسیر بدون اتکا به مترجمان و افراد دو زبانه، لغت­نامه­ها و هرگونه معرفت قبلی از آن گوینده یا نویسنده صورت می­گیرد. تا اینجا تفسیر ریشه­ای دیویدسون، بسیار به ترجمة ریشه­ای کواین شباهت دارد. اما در تفسیر ریشه­ای، دیویدسون به ملزومات تفسیر تأکید می­کند: نسبت دادن باورها، و امیال به صاحب کلام یا نوشتار، و در عین حال نسبت دادن معنا به کلمات و عبارت.  

اما تفاوت این دو در چیست؟ دیویدسون تفسیر ریشه­ای را در بستر مواضع انتقادی خود به کواین، و برخی از آرای کواینی مطرح می­کند که کواین در ترجمه ریشه آنها مفروض می­گیرد یا از طریق ترجمه ریشه­ای از آنها دفاع می­کند. بنابراین تفسیر ریشه­ای در عین وابستگی و شباهت بسیار به ترجمه ریشه­ای در مواضع مهمی از ترجمه ریشه­ای فاصله می­گیرد. در اینجا سعی داریم نقاط مهم این واگرایی را مرور کنیم، با توجه به این نکته که این مرور، بعضی از مواضع مهم و کلیدی فلسفه دیویدسون را آشکار خواهد کرد. چند تفاوت مهم تفسیر ریشه­ای دیویدسون با ترجمة ریشه­ای کواین از این قرار است:

الف-دیویدسون مفهوم کواینی معنای انگیزشی[2] را رد می­کند و از این رو محور و شواهد ترجمه (تفسیر) ریشه­ای را توصیف شرایط گفتار بر اساس رویدادها و اعیان درشت­واره[3] (و نه تحریک­های سطوح حسی) قرار می­دهد.[4]

ب- دیویدسون به خلاف کواین، در نسبت دادن رویکرد­های گزاره­ای[5] و حالت­های ذهنی به بومی­ها (از جانب مترجم) ابایی ندارد و اساساً کار تفسیر نزد او واجد این سه رکن است: نسبت دادن معنا به اظهارات بومی­ها، نسبت دادن حالات ذهنی (باورها و ...) به آنها، و فهمیدن رفتار و کارهای آنها.

ج- تفاوت روایت­ دیویدسون از اصل حمل به صحّت[6] با روایت کواین. بعضی شارحان مدعی­اند تفاوت روایت­های این دو از اصل حمل به صحت، تفاوتی اساسی بین اندیشه­های این دو فیلسوف است.

در اینجا این سه تفاوت را به همان ترتیب فوق مورد بررسی قرار می­دهیم.

تفاوت نخست: رویکرد انتقادی دیویدسون به عصب­شناختی شدنِ ترجمه ریشه­ای

این موضوع با رد جزم سوم تجربه­گرایی مرتبط است (Glock 2003b: 156). کواین در مقاله معروفی با عنوان «دو جزم تجربه­گرایی»،[7] تمایز تحلیلی-ترکیبی[8] و تقلیل­گرایی[9] را به عنوان دو آموزه­ای که تجربه­گرایان به شکل تاریخی و بدون استدلال پذیرفته­اند مطرح و مورد انتقاد قرار می­دهد. کواین با این مقاله به عنوان یک منتقد تاریخ­ تجربه­گرایی شناخته می­شود. بعدها دیویدسون از جزم سوم تجربه­گرایی صحبت می­کند و خود کواین را نیز تابع این جزم می­شمارد. (در ادامه، از جزم سوم بیشتر سخن خواهم گفت). حاصل سخن دیویدسون این است که شواهدی که در اختیار مترجم/ مفسر ریشه­ای قرار دارد، به خلاف نظر کواین، تحریک­های سطوح حسی و عصب­شناختی نیست، بلکه توصیف شرایط گفتار بر اساس رویدادها و اعیان درشت­واره (اعیان متعارف) است. 

اما تفصیل و توضیح مطلب بالا:

هم کواین و هم دیویدسون رویکرد تجربه­گرایانه به مساله «معنا» دارند (Kemp 2012: 17). هر دو آنها شواهد در دسترس مترجم/ مفسر ریشه­ای را مشاهدة تأیید کردن (assent) یا تأیید نکردن جمله توسط بومی در شرایط مختلف می­دانند (Kemp 2012: 30-31 and 78-79). مثلاً مترجم/ مفسر ریشه­ای عبارت «گاواگای!» را از زبان بومی­ها می­شنود. او برای اینکه به معنای این عبارت پی ببرد، بررسی می­کند که بومی­ها در چه موقعیت­هایی این عبارت را به کار می­برند. مترجم/ مفسر ریشه­ای «گاواگای» را در موقعیت­های مختلف (با انگیزش­های حسی مختلف و در حضور اعیان و رویدادهای متفاوت) به مثابة یک پرسش از بومی­ها اظهار می­کند و اگر بومی­ها تأیید کردند و واکنش موافقت­آمیزی نشان دادند، در می­یابد که به معنای گاواگای نزدیک شده است.  

 مترجم/ مفسر با مشاهده این موارد و مقایسه آنها با هم به معنای جمله­های زبان بیگانه نزدیک می­شود. اما روایت دیویدسون با روایت کواین در اینجا یک تفاوت مهم دارد و این تفاوت با تعابیر دیدگاه دورباش (distal) برای دیویدسون و دیدگاه نزدیک­باش (proximal) برای کواین نام­گذاری می­شود (Glock 2003a: 185 و Kemp 2012: 131).

اما دیدگاه دورباش و دیدگاه نزدیک­باش به چه معنا است؟ شرایط تأیید یک جمله از نگاه کواین بر اساس انگیزش­ها و تحریک­های عصبی بر روی سطوح حسی[10] مورد توجه قرار می­گیرد (Quine 2013: 217, Quine 1982: 48). ولی از نگاه دیویدسون این شرایط بر اساس اعیان و رویدادهای درشت­واره[11] لحاظ می­شود. بنابراین از نگاه کواین شواهدی که مترجم ریشه­ای در اختیار دارد عبارت است از اینکه بررسی کند بومی جمله­ی S را در کدام موقعیت عصب­شناختی و تحت چه تحریک­ها و انگیزش­های عصبی تأیید می­کند و تحت کدام انگیزش­های عصبی تأیید نمی­کند.[12] اما از نگاه دیویدسون شواهد مفسر ریشه­ای عبارت است از اینکه بومی جملة S را در برابر کدام رویدادهای متعارف و روزمره و در مواجهه با کدام اشیاء متعارف و درشت­واره تأیید می­کند و در برابر کدام رویدادهای متعارف و روزمره و در مواجهه با کدام اشیاء متعارف و درشت­واره تأیید نمی­کند.[13](رک: Glock 2003a: 185 و Glock 2013: 581).

دیویدسون در باب این تفاوت رویکرد خود با کواین می­گوید در موقعیت حضور خرگوش و بیان «گاواگای» از زبان بومی، کواین بر این باور است که محرک­ها نزد معلم و شاگرد (= بومی و مترجم) انگیزش­های غیرمشترک، و شاید متفاوت، پایانه­های عصبی است، و نه خرگوشی که نزد هر دو مشترک است. اما به نظر دیویدسون این انگیزش را در هر جایی در زنجیره علّی از رویدادهایی درون مغز که مسبب ایجاد خصلتی برای تایید «خرگوش» یا «گاواگای» می­شوند، تا ارگان­های حسی و حتی خود خرگوش می­توان قرار داد:

اما این که ما کلمه «انگیزش» را چگونه به کار می­بریم اصلا مهم نیست، آنچه برای معنا و صدق اهمیت دارد، چیزی است که برای اینکه ارتباط موفقی حاصل شود، باید مشترک باشد.  وقتی درباره اشیاء روزمره­ای چون خرگوش­ها سخن می­گوییم، آنچه لزوما باید مشترک باشد، به خلاف نظر کواین، الگوهای انگیزشی نیست، بلکه الگوهایی است که رویدادها، صحنه­ها و اعیان یکسان و مشترکی منشاء انگیختن آنها (در طرفین) شده­اند (Davison 1995: 80).

همان­طور که بیان شد از نگاه کواین شواهد در دسترس مترجم ریشه­ای شواهد عصب­شناختی است، و نه مشاهدة اعیان درشت­واره. به تعبیری، کواین ترجمه را عصب­شناختی می­کند (Quine 1994: 502, Quine 1996: 159 qtd in: Glock 2003a: 185). کواین اصل تحقیق­پذیری[14] پوزیتیویست­های منطقی را مفروض می­گیرد. بر اساس این اصل، شواهد تجربیِ تایید یک جمله، معنای آن جمله را تعیین می­کنند.[15] (رک: Quine 1963: 374، Creath 2011، Cozzo 2002: 6، Ayer 1952: 4). بنابراین برای مترجم ریشه­ای شرایط تأیید جمله­های بومی­ها، تعیین­کنندة معنای این جمله­هاست و مترجم برای پی بردن به معنای عبارات و جمله­هایی که از زبان بومی­ها خارج می­شوند، چاره­ای ندارد جز اینکه ببیند این جمله­ها در حضور کدام شواهد تجربی مورد تأیید گویشوران این زبان قرار می­گیرد و در کدام شرایط تجربی، از سوی این گویشوران مورد تأیید قرار نمی­گیرد. اما از سوی دیگر کواین با تجربه­گرایان قبلی از این حیث مخالف است که آنها این شواهد تجربی را داده­های حسی، یا ایده­های ذهنیِ حاصل از تجربه تفسیر کردند (Glock 2013: 581). از نگاه تجربه­گرایانِ قبلی، معیار معرفت و معنا، ایده­ای (تصوری) است که به واسطه مشاهدات و تجربیات حسی، از اشیا و اعیان خارجی در ذهن ما نقش می بندد. اما این تفسیر از شواهد تجربیِ معنا و معرفت، سبب می­شود که دچار ذهن­گرایی و سولپسیزم شویم. به نظر کواین مبانی تجربی معرفت و معنا باید به نحو بین­الاذهانی[16] در دسترس باشند، پس این شواهد باید فیزیکی باشند و نه ذهنی (رک: Quine 2013: xxix، Kemp 2012: 29 and 83، Glock 2003a: 185).

از نگاه کواین، هرچند جمله­های مشاهد­ه­ای (به عنوان ساده­ترین جمله­های حاکی از شواهد حسی)، دربارة اعیان درشت­واره­اند، و نه دربارة انگیزش­های عصبی­ای که اعیان خارجی بر سطوح حسی ما ایجاد می­کنند،[17] اما شواهد این جمله­ها، انگیزش­های حسیِ عصبی است. آنچه محوریت دارد، حصول انگیزش مناسب است و نه حضور عین خارجی مربوطه. ممکن است فرد بومی، با حضور یک خرگوش عروسکی هم عبارت/جملة «گاواگای!» را تایید کند (چرا که انگیزش عصبی مناسب را دریافت کرده است و خرگوش عروسکی را با خرگوش واقعی اشتباه گرفته است)، و ممکن است با حضور خرگوش واقعی هم «گاواگای!» را تأیید نکند (زیرا –مثلاً- خرگوش به سرعت عبور کرده است و فرد بومی انگیزش مناسب را دریافت نکرده است و در واقع متوجه حضور خرگوش نشده است یا آن را با سنجاب اشتباه گرفته است) (Quine 2013: 27). از این­رو در معادل­سازیِ «گاواگایِ!» زبان بوم­ها با «خرگوشِ!» زبان ما، آنچه اهمیت دارد حضور شیء درشت­واره­ی ­خرگوش نیست بلکه وجود انگیزش عصبی مناسب است. بنابراین کواین شواهد تجربی، معنای تجربی، و جمله­های مشاهده­ای را بر اساس عبارت­های عصب­شناختی تعریف می­کند (رک: Glock 2003a: 185).

دیویدسون به تفسیر عصب­شناختی کواین از شواهد تجربی مترجم/ مفسر ریشه­ای اعتراض می­کند. از نگاه دیویدسون، این نگرش کواین مبتنی بر جزم سوم تجربه­گرایی است؛ یعنی ثنویت چارچوب مفهومی و محتوای تجربی.[18] (Davidson 1973: 11) بر اساس نقدی که دیویدسون به تاریخ تجربه­گرایی وارد می­کند (معروف به نقد جزم سوم تجربه­گرایان) تجربه­گرایان بین جهان، از یک سو، و باورها و اظهارات و گفتارهای ما از سوی دیگر، میانجی­گران معرفتی[19] را مفروض می­گیرند. (میانجی‌گرانی مثل ایده­های ذهنی، داده حسیِ مورد نظر تجربه­گرایان سنتی، و نیز انگیزش­های عصب­شناختی مورد نظر کواین). (رک: Glock 2013: 581 و Glock 2003a: 186).

کواین در پاسخ به دیویدسون او را به خلط بین صدق و باور متهم می­کند. بر اساس پاسخ کواین، میانجی­گریِ بین جهان و زبان در تبیین صدق زائد است ولی تخصیص شواهد برای باور ضروری است (Quine 1990: 3، Lauener 1990: 223-4 qtd in: Glock 2003a: 186، و Quine 1982: 39، Glock2014: 581). در مقابل، دیویدسون کواین را به خلط بین علت و دلیل (توجیه) متهم می­کند. به بیان دیویدسون، انگیزش عصبی در زنجیرة علی بین اعیان و رویدادها، از یک سو، و باورها و تأیید کردن (assent) افراد، از سوی دیگر، نقش دارد، اما فاقد نقش معرفتی (به مثابة شواهد) برای باورها و نقش سمانتیک برای تعیین معنا است (Glock 2003a: 186). همچنین دیویدسون نقد مهم­تری را به کواین مطرح می­کند. به نظر دیویدسون، وقتی کواین توجه خود را از ایده­های ذهنی و داده­های حسی تجربه­گرایان کلاسیک، به سمت انگیزش عصبی تغییر می­دهد، و انگیزش­های حسی را شواهد اصلی معرفت و معنا می­داند، با یک معضل اساسی مواجه می­­شود؛ یعنی این معضل که سوژه (فاعل شناسا و گویشور زبان) معمولاً از انگیزش­های عصبی خود آگاهی ندارد و حال آنکه نمی­توان پذیرفت که سوژه از شواهد باورش بی­اطلاع باشد (Glock 2003a: 186). 

انتقاد دیگر دیویدسون به کواین این است که دیدگاه نزدیک­باش کواین روح و نتایج دکارتی دارد، چرا که شرایط تایید کردن (assent) و معنا در این دیدگاه خصوصی است.[20] (Davidson 1990: 58 and 60) معرفت و علم جنبه­ای عمومی دارد، چرا که بدون توافق در باب مبانی علم، جامعه علمی عملاً قادر نخواهد بود در مسیر توسعه علم گام بردارد. اساساً اگر علم جنبه عمومی نداشته باشد، عملاً گفت­وگویی در باب مباحث علمی ممکن نخواهد بود. 

تفاوت دوم: نسبت دادن رویکردهای گزاره­ای و حالت­های ذهنی

دیویدسون به خلاف کواین، در نسبت دادن رویکردهای گزاره­ای و حالت­های ذهنی به بومی­ها ابایی ندارد. از نگاه دیویدسون و حامیان او، کواین یک رهیافت رفتارگرایانه خشک دارد و به مترجم ریشه­ای، و نیز قبیله­ای که این مترجم سعی دارد با آنها ارتباط بر قرار کند، به مثابة ماشین نگاه می­کند و رفتارهای کلامی و زبانی را همچون واکنش­های علّی-معلولی به داده­های بیرونی تلقی می­کند. دیویدسون این رفتارگرایی خشک و تقلیل­گرایانة کواین را نمی­پذیرد (Glock 2003a: 183 و نیز رک: Glock 2003a: 180-181 و Glock 2003b: 157).

هدف نهایی کواین در ترجمة ریشه­­ای این است که از مفاهیم اینتنشنال رها شود و همة این مفاهیم را حذف کند و نشان دهد که تا چه حد داده­های رفتاری، ویژگی­های سمانتیک زبان را تعیین می­کنند (Glock 2003a: 182). دیویدسون در جستجوی بیرون کشیدن مفاهیم و قضایای غنی سمانتیکی از شواهدی است که به نظر دیویدسون، مبنایی­تراند، زیرا این شواهد را می­توان با عبارت­های غیرسمانتیک توصیف کرد. (Davidson 1991: 142) اما پروسه مدنظر دیویدسون (به خلاف کواین) قرار نیست تعریف، تحلیل یا تقلیل دقیق و حذف باشد. به نظر دیویدسون تحلیل و تقلیل، مفاهیمی زیادی قوی­اند. همین که مفاهیم سمانتیک در پرتو مفاهیم غیرسمانتیک فهمیده شوند، نزد دیویدسون کفایت می­کند (Davidson 1991: 219). 

همچنین دیویدسون رفتارگرایی خشک کواین را نمی­پذیرد. دیویدسون ماهیت اینتنشنال[21] و التفاتی[22] تأیید کردن (assent) را تصدیق می­کند. نزد کواین assent شکلی از رفتار است، مقصود کواین از این عبارت، معنای روزمره و مرسوم آن نیست، بلکه یک «تأیید سطحی» است، یک صوت محض یا یک رفتار بدنی که قرار نیست حاکی از هیچ قصد و التفاتی باشد و قرار نیست اینتنشنال باشد (Kemp 2012: 30 و Glock 2013: 580). ولی دیویدسون تبیین رفتارگرایانه از assent را نمی­پذیرد. دیویدسون در اینجا از «صادق دانستن یک جمله» سخن می­گوید. به عبارت دیگر بومی با assent یک باور را آشکار می­کند؛ باور به صدق یک جمله. assent یک واکنش التفاتی است (نه صرفاً یک واکنش مکانیکی و علّی-معلولی)، زیرا ما آن را به دلیلی انجام می­دهیم. مثلاً ممکن است مخاطب ما در برابر این جمله که «سیسرو یک خطیب رومی بود»، assent را نشان دهد ولی در برابر این جمله که «تالی یک سخنران عمومی رومی بود»، assent را نشان ندهد (با اینکه تالی نام دیگر سیسرو است). پس همواره باید بومی را در گفتارها و تأییدهایش، دارای یک رویکرد اینتنشنال دانست، در نتیجه همواره یک عنصر اینتنشنال تقلیل­ناپذیر در تفسیر ریشه­ای وجود دارد. (Glock 2013: 580) پس نه می­توانیم از مفاهیم اینتنشنال و التفاتی اجتناب کنیم و نه می­توانیم آنها را به چیزی علمی­تر، رفتارگراتر، و عصب­شناختی­تر یا روان­شناختی­تر تقلیل دهیم. به تعبیر خود دیویدسون: «سعی من این است که به شیوه­ای زبان و معنا را تبیین کنم که در آن کاربرد مفاهیمی مثل باور و التفات (قصد)،[23] ضروری است و باور ندارم که بتوان این مفاهیم را به چیزی علمی­تر و رفتارگرایانه­تر فروکاست» (Davidson 1991: 175-6).  

دیویدسون، به خلاف کواین، مفاهیم روا­ن­شناختی روزمره ما را رد نمی­کند. او کار تفسیر را چنین کاری توصیف می­کند: نسبت دادن معنا به اظهارات بومی­ها، نسبت دادن حالت­های ذهنی به آنها و فهم کار آنها.[24] (رک: Glock 2013: 578) بنابراین تفسیر ریشه­ای صرفاً دربارة معنا و محتوای اظهارات نیست، بلکه همچنین دربارة محتوای اندیشه، آنچه باور داریم، آرزو می­کنیم و ... است، به ویژه به این خاطر که از نگاه دیویدسون اندیشه و زبان بسیار با هم مرتبط­اند.

اساساً کار تفسیر نزد دیویدسون واجد این سه رکن است: نسبت دادن معنا به اظهارات بومی­ها، نسبت دادن حالات ذهنی (باورها و ...) به آنها، و فهمیدن رفتار و کارهای آنها. موارد مذکور به شکل کل­گرایانه (holistic) با یکدیگر در ارتباط­اند: می­توانیم معنا را به اظهارات بومی­ها نسبت دهیم اگر باورها و تمایلات ذهنی آنها را بدانیم و بالعکس (Davidson 1991: 27, Davidson 2004: 147، Glock2003a: 184). در ابتدا به هیچ یک از طرف­های این کل­گرایی (نه معنای اظهارات بومی­ها و نه باورهای ذهنی آنها) علم نداریم (چرا که فرض این است که تفسیر در شرایط ریشه­ای است)، پس چگونه به این دور کل­گرایانه ورود کنیم؟ پاسخ دیویدسون این است: اصل حمل به صحّت. اما او روایتی مخصوص به خود از اصل حمل به صحت دارد.   

تفاوت سوم: روایت­های متفاوت از اصل حمل به صحت[25]

پیش از دیویدسون، کواین نیز روایتی از اصل حمل به صحت را (از جمله در کتاب کلمه و شیء) مطرح کرده بود. هم کواین و هم دیویدسون از زبان­شناس (مترجم/ مفسر ریشه­ای) می­خواهند که در ابتدا باورهای کاذب و نامنسجم را به بومی نسبت ندهد. اما روایت­های این دو از این اصل با یکدیگر تفاوت­هایی دارد. نزد کواین، اصل حمل به صحت یک اصل اکتشافی است که چشم­انداز ترجمه را تقویت می­کند. اما دیویدسون اصل حمل به صحت را نه تنها برای صحت یک تفسیر، بلکه برای امکان تفسیر ضروری می­داند (Davidson 1991: 197).

ما ابتدا در باب اینکه چرا کواین اصل حمل به صحت را مطرح می­کند و مراد او از این اصل چیست، بحث خواهیم کرد و سپس روایت دیویدسون از این اصل را مطرح می­کنیم.

اصل حمل به صحت به روایت کواین؛ مفروض گرفتن هم­گرایی در سطح بدیهیات منطقی و تجربی

مسأله محوری کواین این است که چگونه از شواهد اندک و نحیف (شواهد انگیزشی)، به برون­داد سیل­آسا و عظیم می­رسیم؛ یعنی چگونه از مجموعه­ی انگیزش­ها و تحریک­های عصبی­مان، پدیده­ای به نام زبان (= نظریه­پردازی ساختارمند و پیچیده[26]) را حاصل می­کنیم(Glock2013: 576). کواین شواهد موجود مترجم را شواهدی بسیار نحیف و اندک توصیف می­کند. چرا که تنها چیزی که در اختیار مترجم است، مشاهدات او از رفتارهای بومیان، و کنش­ها و واکنش­هایشان به تعابیر مختلفی است که اعضای مختلف قبیله اظهار می­کنند. مترجم چگونه از این داده نحیف، می­تواند به ساختار پیچیده­ی یک زبان کاملاً بیگانه پی ببرد؟ در پی این پرسش، این مسأله مطرح می­شود که مترجم، معنای چه بخش از زبان بومی­ها را می­تواند بر اساس شواهد نحیف مذکور، متعین کند؟ پاسخ  کواین این است: بسیار اندک؛ صرفاً 4 بخش. آنچه می­توانیم تعیین و تثبیت کنیم این است (Glock 2003b: 146): 

  • «معنای-انگیزشی»ی «جمله­های مشاهده­ای» بومی­ها.
  • اینکه آیا یک جمله­ی بومی، «تحلیلی-انگیزشی»[27] است یا نه.
  • اینکه آیا دو جمله [از جملاتِ افراد] بومی «مترادف-انگیزشی»[28]­اند یا نه.
  • اینکه کدام یک از عبارت­های بومی­ها ادات تابع ارزش­اند.[29]­

به نظر کواین، مترجم ریشه­ای قادر نیست بر اساس شواهد نحیفی که در اختیار دارد، جز این 4 بخش، معنای سایر بخش­های زبان بومی­ها را متعین کند. بنابراین در سناریوی ترجمه­ی ریشه­ای کواین زبان دو قسمت می­شود:

الف- قسمتی که دارای معنای متعین است: که شامل چهار بخش مذکور است. و کل این چهار بخش، حجم اندکی از کل زبان را در برمی­گیرد.

ب- قسمتی که معنای آن نامتعین است: همةبخش­های زبان، به استثنای 4 بخش مذکور.

اما تعیُّن در قسمت الف، صرفاً مبتنی بر شواهد نحیف نیست، بلکه مترجم ریشه­ایِ کواین، اصل «حمل به صحّت» را نیز مفروض می­گیرد.

اما اصل حمل به صحت چیست؟ روایت کواین از اصل حمل به صحت چنین است: کتابچة ترجمة ما باید انتساب باورهای نادرست به بومی­ها را به حداقل برساند، به ویژه در خصوص جمله­های مشاهده­ای و ادات منطقی. چرا که احتمال اینکه تفسیرشونده­ها[30] (= بومی­ها) باورهای آشکارا احمقانه­ای داشته باشند –مثلاً به امور متناقض باور داشته باشند- از احتمال اینکه ترجمة ما نادرست باشد، کمتر است. (Quine 2013: 54، و رک: Quine 1969: 46 و Glock2008: 110) بنابراین دایره شمول اصل حمل به صحت کواین (به خلاف دیویدسون) محدود به عبارات مبنایی و باورهای بنیادین (مثل جملات مشاهده­ای و صدق­های مبنایی منطقی) است. (قسمت الف از جمله­های زبان) (Glock 2013: 578 و رک: Kemp 2012: 81) بنابراین اصل حمل به صحت کواین مقتضی این است که مترجم ریشه­ای هم­گرایی[31] بین خود و بومی­ها (طرف گفت­وگو و مفاهمه) را در سطح بدیهیات منطقی و تجربی، مفروض بگیرد و با همین فرض، مفاهمه با بومی­ها را آغاز کند. از همین رو است که گاهی اصل حمل به صحت کواین، نه با این نام، بلکه –به تبعیت از خود او- با نام اصل «حفظ امر بدیهی»[32] نامیده می­شود (رک: Jackman 2003: 149، و Quine 1970: 82).       

اما قسمت (ب) از جمله­های زبان نامتعین است و حتی اصل حمل به صحت نیز نمی­تواند به قسمت (ب) تعین ببخشد. دلیل کواین برای عدم تعین زبان در این قسمت (که قسمت عمده جمله­های زبان است)، این تزهای کواینی است: کل­گرایی معنی­شناختی،[33] ابهام در ارجاع[34] است.

در اینجا با تزهای اخیر کاری نداریم، چرا که موضوع این بخش اصل حمل به صحت است و اولاً -چنانکه بیان شد- کواین این اصل را در تعین­بخشی به قسمت نخست زبان مأثر می­داند، در ثانی تمرکز ما –در این بخش از مقاله- مقایسه روایت­های کواین و دیویدسون از اصل حمل به صحت است، با توجه ویژه به این نکته که دیویدسون جایگاه ممتازی به این اصل در فرایند ارتباط بین زبانی و تفسیر از نقطه صفر (تفسیر ریشه­ای) می­دهد.

اصل حمل به صحت در اندیشه دیویدسون؛ مفروض گرفتن حداکثرِ هم­گرایی

نقش اصل حمل به صحت در تفسیر ریشه­ای دیویدسون بسیار پررنگ­تر از آزمایش ذهنی کواین است. از نگاه دیویدسون اصل حمل به صحت لازمه هرگونه نظریه معنا در آزمایش ذهنی تفسیر ریشه­ای است. اما چرا؟ چرا نمی­توان تفسیر ریشه­ای را بدون اصل حمل به صحت تصور کرد؟ مسأله این است که بدون این اصل، حدود شکاکیت و امکانات مختلف در باب موضوع مورد مطالعه (بومی­هایی که از زبان آنها هیچ نمی­دانیم) آن‌قدر موسع و گسترده است که هرگونه نتیجه­گیری را از هر میزان شواهد جمع­آوری شده ناممکن می­کند:

آنچه مفسر در وهله نخست در جستجوی آن است، عبارت است از تضایف بین صادق دانستن یک جمله و موقعیت های مشاهده پذیر. ... به طور کلی صادق دانستن یک جمله، محصول دو عامل است: باور بومی، و معنای جمله.

به طور معمول، بومی بر این باور است که «گاواگای» در موقعیت معینی صادق است، زیرا او باور دارد که یک خرگوش حاضر و مشهود است و «گاواگای!» به این معنا است که خرگوشی موجود است. اما در این صورت امکان دارد که احیانا بومی­ها باور کاذبی داشته باشند، و از آن رو چیز کاذبی را صادق بدانند. ...

اما اکنون امکان های دیگری مطرح می شوند. در هر صورت می توانیم تفسیر «گاواگای» را با داده­ها سازگار کنیم، با مفروض گرفتن اینکه بومی­ها به طور کلی درباره خرگوش­ها در اشتباه­اند: ... می­توانیم فرض بگیریم که  «گاواگای» به معنای این باشد که ماه در حال سوختن است، و، به دلایل مبهم، بومی ها بر این باورند که هرگاه خرگوشی حاضر باشد، ماه در حال سوختن است، و هرگاه خرگوشی حاضر نباشد، ماه در حال سوختن نیست. یا شاید هیچ تضایف نظام­مندی بین رفتار زبانی بومی­ها، و محیط وجود نداشته باشد. این فرضیات، عجیب به نظر می رسند اما چه چیز آنها را رد می­کند؟

آنچه آنها را رد می کند این است که اگر چنین فرضیاتی را بپذیریم، آنگاه هیچ نظریه معنایی بر نظریه معنای دیگر رجحان و برتری ندارد، یا بلکه، هیچ نظریه معنایی، هیچ چارچوب تفسیری­ای، را نمی­توان مطابق با مجموعه ای از شواهد ساخت. برای شروع یک ترجمه، و برای استمرار بخشیدن به آن، باید فرض بگیریم که بومی ها معمولا خطا نمی کنند، ... (Kemp 2012: 79-80)

از نگاه دیویدسون نسبت دادن معنا، از یک سو، و اندیشه (باور و میل)، از سوی دیگر، به بومی­ها به نحو کل­گرایانه به هم مرتبط­اند: به شرطی می­توانیم جمله­های فرد بومی را ترجمه کنیم که بدانیم او چه اندیشه­هایی را بیان می­کند، و به شرطی می­توانیم اندیشه را به فرد بومی نسبت دهیم که بتوانیم جمله­های صادقانه او را تفسیر کنیم. (Davison 1991: 142) اما در اینجا با یک معضل روبرو هستیم: در آغاز تفسیر ریشه­ای نه معنا و ترجمة جمله­های فرد بومی را می­دانیم، و نه اندیشة او را. بنابراین راه ورود به این نسبت کل­گرایانة بین معنا و اندیشه، مسدود به نظر می­رسد.

در اینجا اصل حمل به صحت دیویدسون وارد می­شود. اصل حمل به صحت این راه را باز می­کند و از این رو اصل حمل به صحت از نگاه دیویدسون شرط ضروری تفسیر ریشه­ای است. بنابراین دلیل دیویدسون برای معرفی کردن اصل حمل به صحت این است که تنها راه ما برای راه یافتن به درون کل­گرایی بین معانی، باورها و امیال، عبارت است از به حداکثر رساندن توافق با بومی­ها. اگر نتوانیم رفتار بومی­ها را به نحوی تفسیر کنیم که باورها و امیال آنها عمدتا معقول از آب درآید، تفسیر ناممکن می­شود. بنابراین باید نتیجه بگیریم که بومی­ها اصلاً به زبان سخن نمی­گویند و رفتار زبانی ندارند. پس برای اینکه بتوانیم وارد ارتباط زبانی با بومی­ها شویم، چاره­ای نداریم جز اینکه پای یک عنصر هنجاری را به میان بکشیم: تنها به شرطی می­توانیم رفتار و اظهارات دیگران را معنادار کنیم که بتوانیم آنها را عاملان و کنش­گرانی عقلانی بدانیم که به هنجارهای عقلانیت پایبنداند؛ باورهایی عمدتا منسجم و صادق دارند (Davidson 1991: 137). دیویدسون برای این خوش­بینی یا اصطلاحاً حمل به صحت، محدوده­ای قائل نیست بلکه همه انواع باورها و امیال را مشمول این اصل می­داند، و از این رو بر اساس این اصل، هم­گرایی در عالی­ترین سطح، پیش­فرض آغاز مفاهمه در تفسیر ریشه­ای است. بنابراین مفسر ریشه­ای در مواجهه با بومی­ها در ابتدای کار باید امیال آنها را عمدتا عاقلانه تصور کند و باورهای آنها را عمدتا صادق و سازگار با باورهای خود بداند (رک: Kemp 2012: 80). از نگاه دیویدسون، بدون مفروض گرفتن این اصل، نمی­توان وارد گفتگو و دیالوگ با بومی­ها شد. به عبارت دیگر برای وارد شدن به ارتباط زبانی و دیالوگ با بیگانگان، آنها را باید در وهله نخست کنش­گرانی کاملاً عاقل و باورمندانی بر حق و صدق دانست، در غیر این صورت هر گونه نظریه معنا و هرگونه معنابخشی و ترجمه و تفسیر ناممکن خواهد شد.

تفاوت در روایت­های اصل حمل به صحّت، به نظر برخی شارحان، تفاوت اساسی بین دیویدسون و کواین است. اصل حمل به صحّت دیویدسون، به خلاف کواین، یک پند عمل­گرایانه در نظریه­پردازی تفسیری نیست بلکه اصل ضروری صحّت هرگونه تفسیر است و دایرة شمول آن بسیار گسترده­تر از اصل کواینی است. اصل حمل به صحت دیویدسون مقتضی فرض وجود حداکثر توافق با بومی­ها در باب باورها و تمایلات ذهنی است؛ فرضی که از سوی مترجم (مفسر) باید اعمال شود. برای شروع تعامل با بومی­ها باید حداکثرِ تقید آنها را به ضوابط عقلانیت، مفروض بگیریم. همین راه ورود به دور کل­گرایانه مذکور (بین معنا و اندیشه) است (Glock 2003b: 157).

بنابراین دیویدسون به فرایند تبیین «فهم» زبان، یک عنصر هنجاربنیاد را اضافه می­کند: صرفاً در صورتی می­توان به گفتار دیگران معنا داد که آنها را به ضوابط معینی از عقلانیت پایبند دانست. از این رو دیویدسون از رفتارگرایی خشک و تقلیل­گرایانه­ی کواین عبور می­کند.

نتیجه

گفتیم که آزمایش ذهنی دیویدسون (تفسیر ریشه­ای) در سه موضع با آزمایش ذهنی کواین (ترجمه ریشه­ای) اختلاف دارد. اولا دیویدسون منتقد اصطلاحا عصب­شناختی شدن ترجمه/ تفسیر است. از نگاه او کواین ترجمه را عصب­شناختی می­کند. از معضلات مهم محوریت تحریک­های عصبی در ترجمه ریشه­ای، خصوصی بودن این معیار است، تحریک­ها و انگیزش­های عصبی خصوصی­اند و نمی­توان به راحتی اشتراک بین طرفین ترجمه ریشه­ای را در باب انگیزش­ها و تحریکات عصبی، مفروض و مسلم گرفت. از این رو به نظر دیویدسون محور ترجمه/تفسیر نه معنای انگیزشی بلکه اعیان درشت­واره­اند.

در ثانی دیویدسون عنصر رویکردهای گزاره­ای، را از پیش­فرض­های ترجمه/ تفسیر می­داند، و به بومی­ها همچون یک ماشین که محرک­هایی به آنها وارد و برون­دادهایی از آنها صادر می­شود، نگاه نمی­کند. و دست آخر اینکه او تفسیری متفاوت از اصل حمل به صحت می­دهد که قلمرو این اصل را بسیار فراگیرتر از آنچه نزد کواین مقبول است، توصیف می­کند. از نگاه دیویدسون، به خلاف نظر کواین، اصل حمل به صحت صرفاً یک توصیه برای بهتر پیش رفتن کار ترجمه ریشه­ای نیست، بلکه اصل حمل به صحت شرط امکان ترجمه و تفسیر ریشه­ای است، چرا که صرفاً با مفروض گرفتن این اصل است که تردیدهای شکاکانه بی­شمار در باب سخن دیگریِ، تردیدهایی که فرایند ترجمه/ تفسیر ریشه­ای را در برابر امکان­ها و انتخاب­های آشفته­ای قرار می­دهند، منتفی خواهد شد، و به این طریق فرایند مذکور کنترل­پذیر خواهد شد.    

 

پی‌نوشت‌ها

 

* استادیار گروه فلسفة میان فرهنگی، پژوهشکده فرهنگ معاصر، پژوهشگاه علوم انسانی. رایانامه: shpost58@gmail.com

   تاریخ ارسال: 25/1/99                               تاریخ پذیرش: 18/4/99

 

[1].radical translation، ترجمه ریشه­ای یک آزمایش ذهنی است که کواین آن را در کتاب کلمه و شیء و برخی دیگر از آثار خود مطرح می کند تا از آن در تأیید تزهای عدم تعین ترجمه، کل‌گرایی معنایی و ابهام ارجاع استفاده کند. در این آزمایش ذهنی یک مترجم (زبان­شناس) کاملاً بیگانه در برابر یک قبیله بومی مواجه می­شود. مترجم هیچ اطلاع قبلی ای از زبان بومی‌ها ندارد و بین زبان او (فرضاً انگلیسی) و زبان بومی­ها به شکل تاریخی هیچ تماس و اشتراکی وجود ندارد. در اینجا تنها شواهد موجود برای مترجم، برای پی بردن به معنای جملات بومی­ها، مشاهده رفتار بومی­ها و گوش دادن به آواهایی است که آنها به کار می برند. کواین طی این آزمایش ذهنی نشان می­دهد مترجم هر قدر هم شواهد بیشتری حاصل کند، باز هم معنا و ارجاع جملات بومی­ها کاملاً متعین نخواهد شد و همواره گزینه های متعددی وجود دارند که همگی با شواهد موجود به یک میزان سازگاری دارند.

[2]. stimulus meaning، معنای انگیزشی یک جمله نزد یک گویشور، مجموعه­ای از الگوهای انگیزشی اوست؛ به عبارت دقیق‌تر، معنای انگیزشی جمله عبارت است از دو تا از چنین مجموعه­هایی؛ یک مجموعه ایجابی و یک مجموعه سلبی. معنای انگیزشی ایجابی یک جمله نزد یک گویشور، عبارت است از همه الگوهای انگیزشی که منجر می شوند رای گویشور درباره جمله به سمت تأیید و پذیرش متمایل شود: [یعنی] اگر گویشور پیش از پذیرش این الگوی انگیزشی، جمله مورد نظر را رد کند و یا هیچ رایی درباره این جمله نداشته باشد، و پس از دریافت این انگیزش­ها، آن جمله را تأیید کند، الگوی انگیزشی مفروض نزد این گویشور، بخشی از معنای انگیزشی ایجابی جمله مورد نظر خواهد بود. معنای انگیزشی سلبی را می­توان به همین شیوه تعریف کرد، جز اینکه جای «تایید» و «رد» عوض می شود. (رک: Hylton 2007 : 128)

[3]. macroscopic objects and events

مقصود اعیان و رویدادهای روزمره­اند؛ رویدادها و اشیاء مشهود و فیزیکی­ای که با آنها سروکار داریم، آنها را می­نامیم و به آنها ارجاع می­دهیم.

[4].این انتقاد دیویدسون با آنچه او جزم سوم تجربه­گرایی می­خواند مرتبط است، در ادامه با تفصیل بیشتری این نکته را بررسی خواهیم کرد.

[5]. propositional attitude

[6]. principle of charity

[7] .two dogmas of empiricism (1951)

[8]. analytic–synthetic distinction

تقسیم جمله­ها به دو دسته؛ جمله­هایی که صدق و کذب آنها بر مبنای تجربه تعیین می­شود (جمله­های ترکیبی)، و جمله­هایی که صدق و کذب آنها بر مبنای معنای آنها تعیین می­شود (جمله­های  تحلیلی).

[9]. reductionism

این باور که هر قضیه معنادار، محتوای تجربی مستقل خود را داراست و به شکل مستقل قابل آزمون است.

[10]. physical irritations of the subject’s surfaces

[11]. macroscopic

مقصود، اشیا و اعیان متعارفی است که به شکل روزمره با آنها سر و کار داریم، در مقابل –مثلاً- اشیای بسیار ریز که صرفاً در آزمایشگاه مورد توجه دانشمندان است. 

[12]. این دیدگاه نزدیک­باش نامیده می­شود چرا که معیار و شواهد مطلوب آن، به سطوح حسی مترجم/مفسر نزدیک­اند.

[13]. این دیدگاه دورباش نامیده می­شود چرا که شواهد مطلوب آن (که عبارت­اند از اشیاء و رویدادهای درشت­واره و متعارف)، از سطوح حسی مترجم/مفسر فاصله­دارند.

[14]. Verifiability principle

[15]. در اینجا باید یادآوری کرد که کواین با قرائت تقلیل­گرایانه و اتمیستی پوزیتیویست­ها از این اصل، مخالف است و خود قرائتی کل­گرایانه را از این اصل ارائه می­کند. (برای مطالعه بیشتر رک: Raatikainen 2003).  

[16]. intersubjectively

[17]. مثلاً جملة «باران می بارد» به عنوان یک جمله مشاهده­ای درباره اعیان درشت واره خارجی است؛ اعیانی مثل قطرات باران و ... و نه دربارة انگیزش عصبی­ای که به سبب بارش باران بر سطوح گیرنده­های بینایی و لامسه ما ایجاد می­شود. 

[18].ردیه دیویدسون بر ایده­ی زبان ترجمه­ناپذیر (و ایده مرتبط با آن؛ یعنی ایده نظام از ریشه متفاوت و «قیاس­ناپذیر» باور، ایده­ای که انواع زیادی از نسبی­گرایی مفهومی در آن توافق دارند) بخشی از استدلال کلی­ای است که دیویدسون (به ویژه در مقاله «در باب ایده چارچوب مفهومی») بر ضد آنچه «جزم سوم» تجربه­گرایی می­خواند، مطرح می­کند. ... جزم سوم که دیویدسون مدعی است در آثار کواین نیز موجود است، عبارت است از این ایده که می­توان درون معرفت یا تجربه، دو چیز را از هم متمایز کرد: (١) یک مؤلفه مفهومی («چارچوب مفهومی») و (٢) یک مؤلفه تجربی («محتوای تجربی»). معمولاً فرض این است که اولی از زبان مشتق می­شود و دومی از تجربه، طبیعت یا شکلی از «داده حسی». در عین حال که حتی برای آوردن یک صورت­بندی روشن از این تمایز معضلاتی وجود دارد (به ویژه با توجه به ماهیت دو مولفه مذکور)، چنین تمایزی مبتنی است بر یک تمایز دیگر در سطحی مبنایی: تمایز بین (١) سهم «سوبژکتیو» در معرفت که از خود ما ناشی می­شود، و (٢) سهم «ابژکتیو» که از جهان ناشی می­شود. اما آنچه تبیین دیویدسونی معرفت و تفسیر نشان می­دهد، این است که چنین تمایزی را نمی­توان ترسیم کرد. رویکردها (Attitudes)  از پیش –به لحاظ علی-معلولی، سمانتیک و معرفت­شناختی- با اعیان و رویدادهای جهان در هم­تنیده­اند، و در عین حال معرفت به خود و دیگران، از پیش، معرفت به جهان را مفروض می­گیرد. بنابراین دیویدسون به همراه رد هر روایت قوی از نسبی­گرایی، ایده چارچوب مفهومی را رد می­کند. داشتن رویکردها و توانایی در گفتار، از پیش مستلزم این است که توانایی تفسیر دیگران را داشته باشیم و در معرض تفسیر دیگران باشیم (رک: Malpas 2014).       

[19]. epistemic intermediaries

[20]. کواین در کتاب کلمه و شیء دو دیدگاه را مطرح می­کند که از مجموع آنها یک نتیجه مهم را می­توان استنباط کرد. آن دو دیدگاه عبارت‌اند از: (١) ترجمه صحیح «گاواگای» بومی، جمله­ای از انگلیسی/ فارسی است با معنای انگیزشی یکسان. (٢)، تعریف جمله­های مشاهده­ای به نحو بین‌الاذهانی: جمله­های مشاهده­ای، جمله­های موقعی­ای­اند (جمله­هایی که نسبت به تجریبات گذشته و آینده حساس نیستند) که دارای معنای انگیزشی یکسان برای کل جامعه زبانی­اند (رک: Glock 2003a: 186). از این دو مورد به علاوه­ی این مقدمه که معنای انگیزشی به وسیلة تحریک­های عصبی­ای تعیین می­شود که assent (تایید) را به فعلیت وا می­دارد، می­توان نتیجه گرفت که دست­کم یک هم­ریختیِ عصبی تقریبی بین افراد مختلف وجود دارد. کواین بعداً دریافت که این نتیجه در واقع یک تالی فاسد برای مقدمات مذکور است؛ یعنی نمی­توان چنین هم­ریختی­ای را مفروض گرفت. تحریک­های عصبی هر قدر هم به نحو بین الاذهانی قابل قبول باشند، بین گویشوران مختلف یکسان نیستند (Ibid).

[21]. intensional

[22]. intentional

در اینجا تمایز گذاشتن بین دو مفهوم مذکور که در انگلیسی به یک شکل تلفظ می­شوند (و صرفاً تفاوت کوچکی در نگارش آنها وجود دارد) ضروری است. اینتشن (intension) ویژگی یا کیفیتی است که با هویت­های زبانی (مانند کلمه، جمله و ...) مرتبط است، گاه آن را در فارسی معنا ترجمه می­کنند، اما از آنجا که معنا را به طور خاص در برابر meaning به کار می­بریم، در اینجا از چنین معادلی پرهیز کردم. همچنین باید به خاطر داشت که meaning معمولاً به طور خاص به مثابه اینتنشن کلمه مطرح می­شود و برای اشاره به اینتنشنِ جمله از گزاره (property) استفاده می­شود. اما مقصود از التفاتی (intiotional) مشخصه­هایی است مرتبط با هویت­های ذهنی، از این رو هویت­ها و موجودات فیزیکی فاقد مشخصه­ها و ویژگی­های التفاتی­اند؛ ویژگی­هایی مثل قصد کردن، خواستن، آرزو کردن و ...

[23]. intention

[24]. اینکه دیویدسون مفاهیم اینتنشنال و حالات ذهنی را قابل حذف و تقلیل به امور فیزیکی و عصب­شناختی نمی­داند، بخشی از نظریه او موسوم به وحدت گرایی بی­قاعده (anomalous monism) است. بر اساس این نظریه، مفاهیم اینتنشنال و حالات ذهنی و ذهن هیچ جایی در هستی­شناسی ندارند، اما در قلمرو زبان، قابل حذف و تقلیل نیستند. (برای توضیح بیشتر، رک: Glock 2008: 144)

[25]. principle of charity

[26]. اینکه زبان، نظریه­ای ساختارمند و پیچیده است، یک ایده کواینی است که از سوی بعضی شارحان مورد مناقشه قرار گرفته است.

[27]. ‘stimulus-analytical’

«تحلیلی-انگیزشی» جمله­ای است که تحت هر شرایطی -هر انگیزشی رخ دهد- پذیرفته می­شود.

[28]. ‘stimulus-synonymous’

دو جملة «مترادف-انگیزشی» جمله­هایی­اند که در موقعیت­های یکسان به وسیلة همة گویشوران تأیید می­شوند.

[29]. truth-functional connectives

توضیح درباره­ ادات تابع ارزشی در پانوشت­های قبلی ذکر شد.

[30]. interpretees

مقصود افرادی­اند که سخن و رفتارشان در معرض ترجمه و تفسیر است.

[31].convergence

[32]. Save  the  obvious

[33]. semantic holism

کل­گرایی معنی­شناختی به این شکل تعریف می­شود: «محتوای زبان را نمی­توان میان یک به یک جمله­های زبان تقسیم کرد. معنای هر یک از جمله­ها، از نقش آن جمله در زبان اتخاذ می­شود.» (Okasha 2000: 39) 

[34]. inscrutability of reference

ابهام ارجاع عبارت است از این ادعا که به فرض اینکه همه داده­های رفتاری ممکن را در اختیار داشته باشیم، تفاسیرمختلفی که در زبان مقصد از یک واژه از یک جمله از زبان مبدأ، وجود دارد، می­توانند یک دیگر را خنثی کنند به نحوی که ترجمه­های مختلف از همان جمله، ترجمه­های صحیح تلقی شوند، و هیچ داده افزوده­ای، چه فیزیکی و چه ذهنی، نمی­تواند یک تفسیر خاص از آن کلمه را به عنوان تفسیری منحصربفرد، ممتاز سازد. همه چنین تفاسیری، که همگی با همه داده­های رفتاری ممکن سازگارند، صحیح­اند (Gibson 1999: 423). 

-        Ayer, Alfred Jules (1952) Language, Truth and Logic, New York: Dover Publications.
-        Barrett, R. and R. Gibson (eds.) 1990 Perspectives on Quine (Oxford: Blackwell).
-        Creath, Richard (2011) “Logical Empiricism”, Stanford Encyclopedia of Philosophy, http://plato.stanford.edu/entries/logical-empiricism.
-        Cozzo, Cesare (2002) "Does Epistemological Holism Lead to Meaning-Holism?", http://philpapers.org/archive/COZDEH.pdf.
-        Davidson, Donald (1991) inquiries into Truth and interpretation. Clarendon press. Oxford
-        Davidson, Donald (2004) Subjective, Intersubjective, Objective, Clarendon press. Oxford
-        Davidson, Donald (1990) “Meaning, Truth, and Evidence” in: Truth, Language, and History (2005) Oxford University Press, pp.47-62
-         Davidson, Donald (1995) “Pursuit of the Concept of Truth” in: Truth, Language, and History (2005) Oxford University Press, pp. 63-80
-        Davidson, Donald (1973) “On the Very Idea of a Conceptual Scheme” in: Proceedings and Addresses of the American Philosophical Association, Vol. 47 (1973 -1974), pp. 5-20
-        Gibson, Roger F. (1999) "indeterminacy of translation" in: Audi Robert (General Editor) (1999) The Cambridge dictionary of philosophy, second edition, Cambridge University Press, pp. 422-3
-        Glock, Hans-Johann (2008) What is analytic philosophy?, Cambridge University Press. 
-        Glock, Hans-Johann (2003a) Quine and Davidson on Language, Thought and Reality, Cambridge University Press.
-        Glock, Hans-Johann (2003b) "On safari with Wittgenstein, Quine and Davidson" in: Arrington and Glock (ed). Wittgenstein and Quine, Taylor & Francis e-Library. pp. 144-172
-        Glock, Hans-Johann (2013), " Quine and Davidson" in: Lepore & Ludwig, A Companion to DonaldDavidson, Wiley-Blackwell. pp. 567-586
-        Glock, Hans-Johann (2014), "The Relation between Quine and Davidson" in: Harman and Lepore (ed) A Companion to W.V.O. Quine, Blackwell. pp.  526-551.
-        Hylton, Peter (2007) Quine, Routledge, New York
-        Jackman, Henry (2003) “Charity, Self-Interpretation, and Belief”, Journal of Philosophical Research. Volume 28
-        Kemp, Gary (2012) Quine versus Davidson: Truth, Reference, and Meaning, Oxford University Press
-        Lauener,H. (1990) ‘Holism and Naturalized Epistemology Confronted with the Problem of Truth’, in Barrett and Gibson (eds.), 213–28.
-        Malpas, Jeff. (2014), "Donald Davidson" in: Stanford Encyclopedia of philosophy <https://plato.stanford.edu/entries/davidson/> 
-        Okasha, S. (2000) "Holism about meaning and about evidence: in defence of W.V.Quine" in: Erkenntnis 52: 39–61.
-        Quine, W.V. (1990). ‘Three Indeterminacies’, in R. Barrett and R. Gibson (eds.), 1990, pp. 1–16.
-        Quine, W.V. (1982). Theories and Things. Cambridge, Harvard University Press.
-        Quine, W.V. (2013). Word and Object. MIT Press.
-        Quine, W. V. (1963) “Two Dogmas of Empiricism” in: From a Logical Point of View, New York and Evanston: Harper and Row, pp.20-46.
-        Quine, W.V.O. (1969), "Ontological relativity" in Ontological Relativity and Other Essays (New York: Columbia University Press) 26-68
-        Quine, W.V. (1970) Philosophy of Logic (Englewood Cliffs/N.J.: Prentice-Hall, 1970).
-        Quine, W.V. (1994). ‘Responses’, Inquiry 37 (1994), 495–505.
-        Quine, W.V. (1996). ‘Progress on Two Fronts’, Journal of Philosophy 43 (1996), 159–63.
-        Raatikainen, Panu (2003) “Is Quine a verificationist?”, The Southern Journal of Philosophy, Vol. 41, Issue 3, pp.399-409