Document Type : Original Article
Abstract
Keywords
درآمد
از جمله کارهایی که دانشمندان انجام میدهند بازنمایی جهان است. دانشمندان جهان را به کمک ابزارهایی گوناگون بازنمایی میکنند؛ ابزارهایی مانند دیاگرامها، عکسها، ویدئوها، نظریهها، معادلهها و بسیاری چیزهای دیگر. بخشهای مختلفی از جهان در علوم طبیعی بازنمایی میشوند؛ بخشهایی مانند ذرات زیراتمی، اتمها، مولکولها، میدانهای الکترومغناطیسی، میکروبها، باکتریها، انسانها، جوامع، کهکشانها، سحابیها و ... . اگرچه دانشمندان ابزارهایی فراوان برای بازنمایی جهان دارند، اما یکی از مهمترین ابزارهای آنان مدلهای علمی است. در بسیاری مواقع، پدیدههای پیچیده در جهان واقعی با ساخت مدلهای ساده و ایدئالشده بازنمایی میشوند.
مدلها به دو دستة اصلی تقسیم میشوند. در مدلهای «فیزیکی»، شیئی فیزیکی نقش مدل را ایفا میکند. یکی از آشناترین نمونههای مدلهای فیزیکی مدلهای «مقیاس» است؛ وقتی مهندسان نمونة کوچکمقیاس یک پل را با رشتههای ماکارونی میسازند، از مدل فیزیکی استفاده میکنند. دستة دوم به مدلهای «نظری» معروفاند که در آنها از شیئی فیزیکی در مقام مدل استفاده نمیشود. در مدلهای نظری مجموعهای از فرضها، روابط و معادلهها دربارة آنچه قرار است مدل شود («سیستم-هدف»[i]) وجود دارد؛ مثلاً برای فهمیدن نحوة حرکت سیارات در منظومة شمسی، فرض میکنیم سیارات کراتی کامل هستند و فقط تحتتأثیر نیروی گرانش خورشید قرار دارند. یا در مثالی دیگر، گازها را مجموعهای از مولکولهایی توپمانند و بسیار کوچک و الاستیک در نظر میگیریم که با هم برخوردهایی بدون اتلاف انرژی دارند.[ii]
مدلها سؤالات مهمی در فلسفة علم مطرح میکنند. اما از میان آنها دو سؤال اساسیتر از بقیه است؛ نخست اینکه مدلها اصولاً چیستند، و دوم اینکه مدلها چگونه جهان را بازنمایی میکنند. ما در این نوشته عمدتاً به پرسش نخست (هستیشناسی و چیستی مدلها) میپردازیم، اما نشان میدهیم این دو پرسش درهمتنیدهاند و پاسخی که به پرسش هستیشناختی میدهیم، پاسخهای ما به پرسش بازنمایی را محدود و مقید میکند. در خصوص مدلهای فیزیکی، پاسخ به پرسش هستیشناختی چندان دشوار نیست: مدل فیزیکی بخشی از جهان فیزیکی است. اما در خصوص مدلهای نظری، مسئله دشوارتر است و ابهامی در پرسش هستیشناختی وجود دارد. در بسیاری موارد، مدل نظری مجموعهای از توصیفات و معادلات است و آشکار است که پرسش هستیشناختی معطوف به این امور نیست. اما این توصیفات و معادلات، فرضهایی دربارة جهان مطرح میکنند که در جهان فیزیکی برقرار نیستند. از سوی دیگر، دانشمندان چنین «وانمود»[iii] میکنند که «گویی»[iv] چیزهایی در جهان وجود دارند که آنچه مدل توصیف میکند دربارة آنها صادق است. اینجا میتوان از اصطلاح «سیستم-مدل»[v] استفاده کرد. سیستم-مدل آن هویتی است که ویژگیهایی را که مدل توصیف میکند داراست. دانشمندان در بسیاری موارد چنان صحبت میکنند که گویی سیستم-مدلها وجود دارند، مثلاً سیاراتی که کرة کامل هستند وجود دارند، یا مولکولهایی صُلب با برخوردهایی کاملاً الاستیک وجود دارند. پرسش هستیشناسانه دربارة مدلهای نظری این است که آیا سیستم-مدلها وجود دارند یا خیر؛ اگر وجود دارند چه نوع هویتهایی هستند و اگر وجود ندارند چگونه کار علمی منوط و مشروط به فرض وجود چیزهایی است که وجود ندارند. یکی از راهحلهای جذابی که در سالهای اخیر در خصوص هستیشناسی مدلهای نظری مطرح شده رویکردی موسوم به «داستانانگاری»[vi] است که در آن برای پاسخ به سؤال هستیشناختی به مفهوم «بازی وانمودی»[vii] و «باورآوری»[viii] توسل میشود. ادعا شده است مدلهای علمی بهمثابه داستان عمل میکنند. در ادامة این نوشته، ابتدا داستانانگاری مدلهای علمی و دو نحوۀ تبیین بازنمایی علمی (مستقیم و غیرمستقیم) در آن شرح داده میشود. سپس با ارزیابی انتقادی آنها، داستانانگاری مدلهای علمی را فاقد کفایت لازم برای تبیین بازنمایی علمی تشخیص میدهیم.
مدل «نظری» چیست؟
وقتی به نقش و کارکرد مدلها در علم فکر میکنیم، شاید نخستین مثالی که به ذهن بیاید مدلهای فیزیکی باشد. منظور از مدل فیزیکی آن است که در ساخت مدل از اشیائی واقعی و فیزیکی استفاده شده است، نه اینکه لزوماً در علم فیزیک از آن مدل استفاده شود. یکی از شناختهشدهترین مدلهای فیزیکی «مدلهای مقیاس» هستند که در آنها نمونههایی کوچکمقیاس از شیء یا سیستمی که قرار است مدل شود ساخته میشود. البته لزوماً همة مدلهای فیزیکی از نوع مدلِ مقیاس نیستند. به عنوان نمونه، ماشین فیلیپس نحوة کار اقتصاد کلان یک کشور را با استفاده از بالا و پایین رفتن مایعی رنگی در یک سیستم هیدرولیک نشان میدهد.[ix] در مقابل مدلهای فیزیکی، مدلهای نظری وجود دارند. اما سؤال این است که دقیقاً منظور از مدل نظری و مدل کردن نظری چیست. اجازه دهید مثالی ساده را بررسی کنیم.[x] فرض کنید فنری داریم که در انتهای آن گلولهای آویزان است و میخواهیم حرکت گلوله را مدل کنیم. قانون هوک به ما میگوید نیرویی که توسط فنر وارد میشود با میزان کشیدگی آن نسبت مستقیم دارد. با در نظر داشتن چنین قانونی، میتوانیم قانون دوم نیوتن را برای جرم m که تحتتأثیر نیروی بازگرداننده فنر قرار دارد به این شکل بنویسیم:
md2x / dt2 = -kx
در این معادله m جرم گلوله، k ثابت فنر و x میزان جابجایی آن از نقطة تعادل است. چنانچه در این معادله مقدار جرم و ثابت فنر را داشته باشیم، میتوانیم معادله را برای هر زمان دلخواه پس از شروع حرکت حل و موقعیت مکانی گلوله را پیدا کنیم. همچنین میتوانیم دورة تناوب نوسان گلوله را از طریق رابطة زیر محاسبه کنیم:
T = 2 π√m/k
آنچه در این مثال مهم است، آن است که معادلة نوشتهشده به معنای واقعی کلمه درخصوص گلوله و فنر درست نیست. در اینجا میدانیم که فرضیاتمان دربارة نوسان گلولة واقعی «نادرست» است؛ مثلاً وقتی قانون دوم نیوتن را به کار میبریم، مقاومت هوا و اثر آن بر گلوله را صفر در نظر میگیریم؛ نیروی گرانشی را که بر گلوله وارد میشود یکنواخت در نظر میگیریم؛ گلوله را جرمی نقطهای در نظر میگیریم که تنها تحتتأثیر نیروی گرانش قرار دارد؛ نیروی وارد بر گلوله را از جانب فنر خطی در نظر میگیریم و سرانجام فنر را بدون اصطکاک و با ضریبی ثابت فرض میکنیم. همة کسانی که با فیزیک مقدماتی آشنا باشند میدانند که چنین توصیفاتی نادرست است. در هر توصیف کاملی از این سیستم، حتماً باید به اثر مقاومت هوا، جرم فنر، تغییر نیروی گرانش و بسیاری چیزهای دیگر اشاره شود.
آنچه در این فرایند مهم است آن است که در این مدل نظری، ما برخلاف مهندسان که یک مدل مقیاس میسازند، نسخهای ساده و ایدئالشده از یک گلولة در حال نوسان میسازیم تا بتوانیم قوانین نظریة در دسترس، در اینجا قوانین نیوتن، را در مورد آن به کار گیریم. معمولاً گفته میشود ما فنر و گلوله را «چنان» در نظر میگیریم که «گویی» گلوله جرمی است نقطهای، گرانش یکنواخت است، ضریب فنر ثابت است و غیره. به شکل کلیتر، هنگام ساخت مدلهای نظری، ما سیستم مورد مطالعه را چنان توصیف میکنیم که «گویی» سیستمی از نوعی شناختهشدهتر و سادهتر است. وقتی «وانمود» میکنیم سیستم مورد مطالعه چنین است، راهی مییابیم تا در مورد آن پیشبینی و تبیین انجام دهیم، تا این سیستم سادهتر را کنترل کنیم و ... . به همین دلیل، میتوان مدل نظری را در معنای وسیع شامل هر نوع مدلی در نظر گرفت که در آن تعمداً رونوشتی سادهشده یا ایدئالشده از شیء یا سیستم مورد بررسی (سیستم-هدف) ساخته میشود تا بتوان رفتار آن را پیشبینی یا تبیین کرد. طبق این تعریف از مدل نظری، لازم نیست مدل ما منشعب از نظریههای موجود باشد. در مثال فنر و گلوله، مدل نظری ما از نظریة مکانیک نیوتن گرفته شده است، اما لازم نیست همواره چنین باشد. در بسیاری موارد، مدلهایی داریم که در چهارچوب نظریههای موجود قرار نمیگیرند. به چنین مواردی هم مدل نظری میگوییم، مشروط بر اینکه در آنها نسخهای ساده یا ایدئالشده از سیستم مورد مطالعه ساخته باشیم.
آنچه دربارة مدلهای نظری گفته شد توجه ما را به نکتهای اساسی جلب میکند. میدانیم که توصیفات و معادلات فراهمشده در این نوع مدلها برای توصیف دقیق سیستم-هدف ارائه نشده است. بنابراین، میتوان گفت این توصیفات و معادلات در واقع توصیف سیستمی مفقود یا معدوم هستند. میدانیم که هیچ سیستم واقعی و فیزیکیای منطبق با این توصیفات و معادلات وجود ندارد، اما در فرایند مدلسازی چنین «وانمود» میکنیم که گویی سیستمی واقعی موجود است که توصیفات و معادلات فراهمشده در مورد آن صادق است. در واقع، در حال صحبت از سیستمی مفقود یا معدوم هستیم و وانمود میکنیم که چنین سیستمی وجود دارد. نام چنین سیستمی را «سیستم-مدل» میگذاریم. در مثال توصیفات و معادلههایی که برای گلولة در حال نوسان و فنر ارائه شد، آنچه این مدل فراهم میآورد توصیفی از یک سیستم-مدل است که در آن جرمی نقطهای داریم، فنر بدون جرم است، اصطکاک هوا وجود ندارد و ... . بدینترتیب، نقطة شروع فرایند مدلسازی معرفی و ساخت یک سیستم-مدل است. در ادامة کار، دربارة سیستم-مدل تحقیقاتی میکنیم، و آنگاه آنچه را که دربارة آن آموختهایم به سیستم-هدف انتقال میدهیم. در چنین چهارچوبی، دو پرسش دربارة فرایند مدلسازی مطرح میشود: یکی اینکه اگر سیستم-مدلها بخشی از جهان واقعی نیستند، دانشمندان چگونه دربارة این امور مفقود و معدوم تحقیق میکنند. دوم اینکه چگونه آنچه را دربارة این امور معدوم و مفقود آموختهاند به جهان واقعی انتقال میدهند.
یکی از پاسخهای رایج به پرسش اول این است که فرض کنیم سیستم-مدل امری مفقود و معدوم نیست، بلکه شیئی «انتزاعی» است. به عبارت دیگر، جملات، توصیفات و معادلاتی که در مدل عرضه شدهاند مرجعی دارند که آن مرجع نوعی شیء انتزاعی است. بدین ترتیب، سیستم-مدل ما شیء انتزاعی (نه انضمامی) است که آن ویژگیهایی را دارد که در مدل به آن نسبت داده میشوند. طبق این تلقی، توصیفات و معادلات فراهمآمده در مدل «ارجاع» به هویتهایی انتزاعی و غیرزبانی دارند که در واقع سیستم-مدل ما را میسازند. برخی فیلسوفان، مانند گییری، از چنین رویکردی حمایت کردهاند.[xi] اما مشکلی که پیش روی چنین تلقیای از سیستم-مدل وجود دارد این است که اگر سیستم-مدل شیئی انتزاعی است و در واقع از ویژگیهای مکانی-زمانی برخوردار نیست، چگونه میتواند از ویژگیهایی که در مدل توصیف شده است برخوردار باشد. مثلاً اگر سیستم-مدل در مثال پیشین ما شیئی «انتزاعی» است، چگونه میتواند جرمی نقطهای باشد یا چگونه ممکن است این جرم نقطهای با دورة تناوب خاصی نوسان کند.[xii] در پاسخ به چنین ملاحظه و مشکلی بوده است که برخی فیلسوفان رویکرد مناسب را نه تلقی سیستم-مدل به عنوان شیء انتزاعی، بلکه تلقی آن به عنوان نوعی امری «داستانی» دانستهاند.
داستانانگاری مدلهای نظری
«رستم» در شاهنامة فردوسی از طریق مجموعهای از توصیفات به خواننده معرفی میشود. رستم شخصیتی «داستانی» است که از وصلت زال و رودابه به دنیا آمده، نبیرة گرشاسب است و از این طریق نسبش به جمشید میرسد. همچنین در خصوص تولد او توضیحاتی در شاهنامه ارائه شده که آن را بسیار شبیه عمل سزارین میکند. ویژگیها و ماجراهای گوناگون دیگری نیز در شاهنامه به رستم نسبت داده شده است: او از هفتخوان میگذرد، با سهراب پیکار میکند، با اسفندیار میجنگد، دژ سپندکوه را فتح میکند و ... . میدانیم که رستم شخصیتی «داستانی» است، یعنی نام شخصیتی تاریخی که دقیقاً چنین اوصاف و احوالی داشته باشد نیست. خیالی و داستانی بودن شخصیت رستم، یا اصولاً هر شخصیت داستانی دیگری، مجموعهای از پرسشهای فلسفی را مطرح میکند. یکی از این پرسشها آن است که چیستی و ماهیت چنین شخصیتهایی چیست. در پاسخ به این پرسش، فیلسوفان به دو گروه اصلی تقسیم شدهاند. واقعگرایان (رئالیستها) کسانی هستند که معتقدند اگرچه شخصیتی مانند رستم انسانی واقعی، که از پوست و گوشت ساخته شده باشد، نیست، اما همچنان از نوعی «بودن» بهرهمند است. به عبارت دیگر، واقعگرایان رستم را نوعی «هویت» و «موجودیت» داستانی میدانند. البته میان واقعگرایان بر سر تفسیر اینکه ماهیت یک هویت داستانی چیست اختلاف نظر وجود دارد. ماینونگ معتقد است شخصیتهای داستانی از «بودن» برخوردارند، اما «وجود» ندارند. یعنی این شخصیتها نوعی هویت هستند، اما موجود نیستند.[xiii] در مقابل، واقعگرایان دیگری مانند وناینواگن معتقدند شخصیتهای داستانی هویتهایی انتزاعیاند، یعنی میتوان گفت وجود دارند، اما از نوع اشیای انضمامی فیزیکی نیستند.[xiv] نقطة مشترک بین واقعگرایان این است که شخصیتهای داستانی را نوعی «هویت» داستانی میدانند که ما به وجود/بودن آن تعهد هستیشناختی داریم.
در مقابل، واقعستیزان (آنتیرئالیستها) تعهد وجودی به شخصیتهای داستانی را نمیپذیرند. به عنوان مثال، برتراند راسل با توسل به نظریة خود دربارة وصفهای خاص نشان میدهد که میتوان جملات و ادعاها دربارة شخصیتهای داستانی و ناموجود را فهمید و تجزیهوتحلیل کرد و حتی به آنها ارزش صدق نسبت داد، بدون اینکه تعهدی به وجود مرجع برای چنین شخصیتهایی داشت. در مثالی مشهور، راسل نشان میدهد جملة «پادشاه فعلی فرانسه طاس است» کاذب است و برای تشخیص ارزش صدق آن نیاز به فرض وجود کسی به نام پادشاه فعلی فرانسه نداریم، چراکه اصولاً فرانسه کشوری پادشاهی نیست و پادشاه فعلی فرانسه شخصیتی خیالی و داستانی است.[xv] صرف نظر از جزئیات پیشنهاد راسل، مشکل نگاه او این است که طبق آن، همة جملاتی که دربارة شخصیتهای داستانی اظهار میشوند همارز و دارای ارزش یکسان (کذب) هستند. به عنوان نمونه، هم جملة «رستم حاصل وصلت زال و رودابه است» کاذب است و هم جملة «رستم حاصل وصلت زال و فرانک است»، چراکه اصولاً رستمی وجود ندارد. به نظر میرسد دیدگاه راسل شهودی قوی را که طبق آن، ما برخی جملات داستانی را صادق و برخی را کاذب در نظر میگیریم محترم نمیشمارد.
با توجه به آنچه دربارة مدلهای علمی در بخشهای پیش گفته شد، درمییابیم که شباهت جالبتوجهی بین مدلهای علمی و داستانها وجود دارد،[xvi] به این معنا که هم در مدلهای علمی و هم در داستانها توصیفاتی به خواننده عرضه میشود که نوعی شخص/سیستم ناموجود را توصیف میکند. اما نکتة مهم این است که همانگونه که دانشمندان از سیستم-مدلهای خود چنان صحبت میکنند که گویی وجود دارند، نویسنده و خوانندگان داستان نیز چنان از شخصیتهای داستانی صحبت میکنند که گویی وجود دارند. اما جالبتر اینکه در داستان، نسبت دادن ویژگیهای مکانی-زمانی به شخصیتهای داستان امری عجیب نیست. یعنی برخلاف آنچه در مورد مدلها گفتیم که اگر سیستم-مدل را شیئی انتزاعی در نظر بگیریم، نمیتوان بهراحتی به چنین موجودیتی ویژگیهای فیزیکی نسبت داد، این مشکل در مورد شخصیتهای داستانی به چشم نمیخورد؛ ما مشکلی در نسبت دادن چهرهای خاص یا اندامی ویژه به رستم نداریم. این نکته باعث شده است برخی فیلسوفان بکوشند از راه نزدیک کردن مدلسازی علمی به داستانپردازی، نوعی داستانانگاری مدلهای علمی را بسط دهند.
بازی باورآوری
بسیاری از فیلسوفان معاصری که از داستانانگاری مدلهای علمی دفاع کردهاند مواد و مصالح کار خود را از آرای والتون و نظریة او دربارة هنر استخراج کردهاند.[xvii] بنا بر نگاه والتون، هنگامی که کودکان مشغول بازی هستند، تصور میکنند برخی چیزهایی که اصطلاحاً به عنوان وسیلة بازی یا «اسباب صحنه» از آنها استفاده میکنند در واقع چیزهایی دیگر هستند. به عنوان نمونه، کودکان دربارة تکهای چوب در مقام اسباب صحنه میتوانند چنین قرارداد کنند که آن را اسب در نظر بگیرند. چنین توافقی در واقع یکی از از «اصول مولد» بازی آنهاست. به این ترتیب، اسباب صحنه به همراه اصول مولد باعث میشوند شخصیتهای داستانی و در پی آن گزارههای داستانی تولید شوند. بنابراین، دیدن چوب بهمثابه اسب سبب ایجاد شخصیت داستانی اسب و این گزارة داستانی میشود که «اسبی روبهروی من است». حضور تکه چوب به همراه این اصل مولد که چوب را باید اسب در نظر گرفت این واقعیت داستانی را میسازد که کودک در مقابل خود اسبی میبیند.
نکتة مهم دربارة اصول مولد و گزارههای داستانی این است که نوعی «عینیت» یا دستکم «بینالاذهانی» بودن در آنها مندرج است، به این معنا که اگر اصل مولدی مورد توافق کودکان باشد که طبق آن چوب را باید اسب در نظر گرفت، مادام که بازی یا این قرارداد تغییر نکند، هرکسی آن تکه چوب را چیزی جز اسب در نظر بگیرد دچار «خطا» شده است. بنابراین، چنانچه تکه چوبی مقابل یکی از کودکان باشد و او بگوید «اسبی روبهروی من است» گزارة داستانی صادقی را بیان کرده است. در حالی که اگر همین چوب روبهروی او باشد و او بگوید «گرگی روبهروی من است» گزارة داستانی کاذبی را بیان کرده است. به این ترتیب، میتوان گفت در نظریة والتون، داستانها خصلتی «تجویزی» یا «هنجاری» دارند که طبق آن اسباب صحنه «باید» به شکلی خاص تصور و تخیل شوند. به عبارت دیگر، گفتن اینکه فلان گزاره داستانی است به معنای این است که «دستوری» برای تخیل کردن یکی از اسباب صحنه به شکلی خاص وجود دارد و این گزاره محصول بهکارگیری آن دستور است. در نتیجه، در این دیدگاه بین داستانی بودن و صادق/کاذب بودن سازگاری وجود دارد، یعنی داستانی بودن یک گزاره مانع از صادق/کاذب بودن آن نمیشود و در نتیجه، اِشکالی که بر نظریة راسل وارد بود در اینجا وجود ندارد. علاوه بر این، صدقهای داستانی قابل جستوجو و تحقیق نیز هستند. فرض کنید در مثال ما، یکی از کودکان به دیگری بگوید در آن سوی اتاق اسبی در انتظار اوست. اکنون شنوندة این کلام میتواند صدق و کذب چنین ادعایی را بررسی کند. برای بررسی و راستیآزمایی چنین ادعایی، او باید به گوشة دیگر اتاق برود و ببیند آیا تکه چوبی که آن را اسب در نظر میگیرد منتظر اوست یا نه.
والتون چهارچوب مفهومی خود، شامل اصطلاحات باورآوری، اسباب صحنه، اصول مولد و گزارههای داستانی، را برای در بر گرفتن مفهوم «بازنمایی» نیز گسترش میدهد. از نظر والتون، «بازنمایی» ماهیتاً و ذاتاً امری «اجتماعی» است، یعنی نمیتوان از بازنمایی «فردی» سخن گفت. در این چهارچوب، بازنما هر آن چیزی است که دارای این کارکرد اجتماعی باشد که بتواند در یک بازی باورآوری به عنوان اسباب صحنه مورد استفاده قرار گیرد. به عنوان نمونه، یک کاریکاتور میتواند بازنما به حساب آید، چراکه توافقی جمعی وجود دارد که طبق آن کسانی که این تصویر را میبینند آن را در حکم اسباب صحنهای در نظر میآورند و وارد نوعی بازی باورآوری خاص میشوند که طبق آن مثلاً باید سیاستمداری را که موضوع کاریکاتور است بهمثابه اسبی پیر ببینند. به بیان دیگر، این کاریکاتور بازنما است، چراکه دارای این کارکرد اجتماعی است که افرادی که آن را میبینند با این «تجویز» روبهرو میشوند که فلان سیاستمدار را اسبی پیر در نظر آورند. از نظر والتون، آنچه عموماً در بازی کودکان به عنوان اسباب صحنه به کار میرود دارای کارکرد بازنمایی نیست، چراکه کارکرد «اجتماعی» (مورد توافق در سطح جامعه) یک تکه چوب مثلاً این نیست که به عنوان اسب در نظر گرفته شود. تکهای چوب ممکن است در توافقی محدود و موقت در حکم اسب در نظر گرفته شود، اما این توافق در زمرة توافقهای عمومی و مورد اجماع اجتماعی نیست. حال آنکه در مورد تصاویر، رمانها و بسیاری دیگر از آثار هنری، کارکرد اجتماعی مورد توافق آنها این است که به عنوان اسباب صحنه به کار روند و به همراه اصول مولد خود به خواننده تجویز کنند چیزی را در ذهن خود به شکلی دیگر تخیل کند.[xviii]
تفاوتهای دیگری نیز بین بازی کودکان و بازنماییهای اجتماعی و رسمی وجود دارد. یکی از این تفاوت ها آن است که در بازی کودکان، معمولاً اصول مولد و قواعد بازی به شکل تصریحی بیان میشوند؛ مثلاً گفته میشود «از این به بعد این چوب اسب ما است». در حالی که اصول مولد در بسیاری از بازنماییهای رسمی و عمومی هیچگاه تصریحی نیست، بلکه به شکل تلویحی مورد توافق قرار میگیرد. تفاوت دوم این است که در بسیاری از بازیهای کودکان، «خود» اسباب صحنه بهعنوان چیزی دیگر تصور و تخیل می شود، مثلاً «خود» تکه چوب در مقام اسباب صحنه به عنوان اسب در نظر گرفته میشود. درحالیکه در بسیاری از بازنماییها، «خود» اسباب صحنه مدخلیت ندارد. مثلاً در رمان جنگ و صلح، کلمات نوشتهشده روی کاغذ که در حکم اسباب صحنه هستند از ما دعوت میکنند (به ما تجویز میکنند) ناپلئون را به چنین و چنان شکل خاصی تصور و تخیل کنیم. در چنین مواردی، «خود» اسباب صحنه، مثلاً کلمات نوشتهشده روی کاغذ، نیستند که به شکلی دیگر تصور میشوند، بلکه اسباب صحنه از ما میخواهند چیزی «دیگر» را بهشکلی خاص تصور و تخیل کنیم.
با توجه به این نکات، والتون بین بازیهای «رسمی» و «غیررسمی» تفاوت میگذارد. بازیهای رسمی آنهایی هستند که در آنها کارکرد «اجتماعی» امر بازنما این است که به عنوان اسباب صحنه در نظر گرفته شود، درحالیکه در بازیهای باورآوری غیررسمی، مانند بیشتر بازیهای کودکان، یکی از اسباب صحنه بنا به توافقی محلی و موضعی (و نه عمومی و اجتماعی) به عنوان چیزی دیگر در نظر گرفته میشود. در اینجاست که اصطلاح «بازنمایی بهمثابه» معنا مییابد. در رمان جنگ و صلح، اسباب صحنه، که همان متن رمان است، از ما دعوت میکند ناپلئون را به شکلی خاص تصور و تخیل کنیم. بنابراین، میتوان گفت این رمان ناپلئون را «بهمثابه» موجودی خاص بازنمایی میکند (مثلاً به عنوان کسی که روسیه را در سال ۱۸۱۲ اشغال کرد). ممکن است آنچه رمان ما را دعوت به تصور آن میکند با واقعیت منطبق باشد یا نباشد (ممکن است تاریخ 1812 با تاریخ اشغال روسیه توسط ناپلئون منطبق باشد یا نباشد).
مدل، بازی باورآوری و دو نوع بازنمایی مستقیم و غیرمستقیم
ادعا شده است که میتوان مدلها را در چهارچوب پیشنهادی والتون بررسی کرد.[xix] نخست اجازه دهید از مدلهای فیزیکی آغاز کنیم. همانطور که یک مجسمة ناپلئون که او را سوار بر اسب با شمشیری در دست نشان میدهد یک بازنمایی از ناپلئون است و از ما دعوت میکند او را فردی مصمم و جنگاور در نظر بگیریم، مدلهای فیزیکی نیز در حکم اسباب صحنهای هستند که از ما دعوت میکنند سیستم-هدف را به شکل و گونهای خاص تصور و تخیل کنیم. به عبارت دیگر، مدل فیزیکی دارای این کارکرد در جامعة دانشمندان است که به عنوان اسباب صحنه در یک بازی باورآوری به کار رود. در این بازی باورآوری، همچون مورد بازنماییهای هنری، برخی اصول مولد نیز وجود دارند. مثلاً فرض کنید با استفاده از ماکارونی مدلی برای یکی از پلهای مشهور اصفهان ساختهایم. اگر این مدل با مقیاس یکبههزار ساخته شده باشد، یکی از اصول مولد در اینجا آن است که چنانچه فاصلة دو نقطه روی این مدل مقداری خاص بود، فاصلة دو نقطة متناظر روی پل واقعی هزار برابر این مقدار است. بدین ترتیب، میتوان گفت خود مدل (یعنی شیئی فیزیکی) به همراه اصول مولد، تولیدکنندة حقایقی داستانی است. در اینجا نیز مانند رمان جنگ و صلح یا مجسمة ناپلئون، بازنمایی مدل از پل میتواند با آن منطبق باشد یا نباشد. به نظر میرسد چهارچوب پیشنهادی والتون برای توضیح مدلهای فیزیکی از کفایت لازم برخوردار است.
اکنون به سراغ بررسی مدلهای نظری برویم. دیدیم که در این موارد، مدل مجموعهای از توصیفها و معادلات است. سؤال این است که چگونه باید این توصیفات و معادلات را تفسیر کرد تا در چهارچوب طرح والتون قرار گیرند و اجازه دهند مدل بازنمای سیستم-هدف باشد. بین فیلسوفانی که در چهارچوب داستانانگاری به تحلیل مدلها میپردازند بر سر این موضوع اختلاف نظر وجود دارد. طرفداران نگاه «غیرمستقیم» معتقدند مدلها را باید در حکم داستانهایی دانست که در آنها از نامهایی «تهی» استفاده شده است، نامهایی مانند «دراکولا» و «مادام بواری» که مابهازایی در جهان ندارند. طبق این تلقی، مدلها در حکم توصیف (و خلق) «اموری» داستانی، یعنی سیستم-مدل، هستند. بازنمایی نیز به شکلی غیرمستقیم و بهواسطة سیستم-مدل محقق میشود؛ به این معنا که ابتدا مدل ما سیستم-مدل را بازنمایی و آنگاه سیستم-مدل بهنوبة خود سیستم-هدف را بازنمایی میکند. در یک کلام، توصیفات و معادلات موجود در مدل «امری» داستانی (سیستم-مدل) را توصیف (و خلق) و آنگاه آن را بازنمایی میکنند. سیستم-مدل نیز به نوبة خود سیستم-هدف را بازنمایی میکند.[xx]
برای اینکه تمایز میان رویکرد غیرمستقیم و رویکرد مستقیم را دریابیم میتوان کار را با تمایز میان دو نوع تخیل آغاز کرد. گاه ما افراد، مکانها و اشیائی را تخیل میکنیم که اصولاً مابهازایی در جهان خارج ندارند؛ در جهان داستان، شخصیتهایی مانند دراکولا و مادام بواری و در جهان علم اموری مانند اتر از این دستاند. تخیل نوع دوم هنگامی است که ما از راه تغییر خصوصیت برخی اشیای واقعی چیزهایی را دربارة آنها تخیل میکنیم، مثلاً تخیل میکنیم صفحهای که روبهروی من است به جای رنگ سفید رنگ دیگری داشته باشد. طرفدار رویکرد غیرمستقیم «تمام» انواع مدلسازیها را دربردارندة تخیل نوع اول میداند، یعنی معتقد است ما در همة انواع مدلسازیها سیستم-مدلی را که بهکل بدیع و جدید است تصور و تخیل کنیم. به عنوان نمونه، از نظر فریگ که طرفدار رویکرد غیرمستقیم است، اسباب صحنه، یعنی توصیفات و معادلات موجود در مدل، نوعی دعوت به تخیل از نوع اول هستند، یعنی از طریق ارائه برخی توصیفات از ما دعوت میکنند سیستم-مدلی کاملاً بدیع و جدید را که مابهازایی در جهان خارج ندارد خلق کنیم. در حالی که طبق دیدگاه مستقیم، مدلها امر به تخیل از نوع دوم هستند، یعنی به ما امر میکنند یکی از اشیای موجود در جهان فیزیکی را به شکلی دیگر تخیل کنیم. طبق نظر طرفداران بازنمایی مستقیم، توصیفات و معادلات موجود در مدل در واقع دعوت یا تجویزی هستند تا ما سیستم-هدف را که یکی از اشیای جهان فیزیکی است به شکل و گونهای خاص تخیل کنیم، بدون اینکه نیازی به فرض وجود سیستم-مدل در کار باشد.[xxi]
برای توضیح بیشتر رویکرد مستقیم، اجازه دهید مثالی از جهان ادبیات بیاوریم. فرض کنید در یک رمان چنین توصیف شده که بنا به نقشهای تروریستی طراح برج میلاد از ابتدا آن را کمی کج طراحی کرده است. میتوان گفت چنین متنی بازنمای برج میلاد واقعی است. درست است که برج میلاد در حال حاضر (انشاءالله) کج نیست، اما این رمان از ما میخواهد آن را بهمثابه برجی کج تخیل کنیم. به عبارت دیگر، موضوع این رمان همان برج میلاد «واقعی» است، اما رمان از ما دعوت میکند برج میلاد واقعی را کج در نظر آوریم. از نظر کسانی که از رویکرد بازنمایی مستقیم حمایت میکنند، مدلهای نظری را باید همانند مدلهای فیزیکی و همانند آن دسته از آثار ادبی در نظر گرفت که از ما میخواهند امور موجود و واقعی را به شکلی دیگر تخیل کنیم. در مثال فنر و گلوله، درست است که هیچ گلوله و فنری با توصیفاتی که در مدل عرضه میشود در جهان واقع وجود ندارد، اما موضوع این مدل نظری «همان» گلوله و فنر موجود در جهان واقعی است و این مدل از ما میخواهد گلولة واقعی را بهمثابه جرمی نقطهای و فنر واقعی را بهمثابه فنری با ضریب ثابت و ... در نظر بگیریم. اما نکتة مهم این است که از آنجا که موضوع این مدل فنر و گلولة آویخته به آن در جهان واقعی است، این مدل بدون نیاز به هیچ واسطهای خود مستقیماً سیستم-هدف را بازنمایی و از ما دعوت میکند آن را به شکلی خاص تخیل کنیم. در این رویکرد، مدلهای نظری شبیه مدلهای فیزیکی هستند و هر دو را در معنای والتونی باید بازنمایی به حساب آورد. تنها تفاوت این است که برخلاف مدلهای فیزیکی، در مدلهای نظری «خود» مدل مدخلیت ندارد. اگر مدل مجموعهای از توصیفات و معادلات است، موجودیت فیزیکی این توصیفات و معادلات نقشی در بازنمایی ندارد، همانگونه که در رمان جنگ و صلح موجودیت فیزیکی کلمات نوشتهشده روی کاغذ (که در حکم اسباب صحنه هستند) مدخلیتی در بازنمایی ندارد. در هر دو مورد، اسباب صحنه ما را به سمت موضوع هدایت میکند و از ما میخواهد آن را به شکلی خاص تخیل کنیم. چه در مدلهای نظری و چه در رمانهای تخیلی (از آن سنخی که دربارة برج میلاد ذکر کردیم) بازنمایی به قوت خود باقی است، بدون اینکه نیازی باشد امری داستانی در این بازنمایی میانجیگری کند. در نتیجه، طبق دیدگاه بازنمایی مستقیم، مدل نظری ما را مجبور میکند (از ما دعوت میکند) چیزهایی را دربارة سیستم-هدف تخیل کنیم. این تخیلات عموماً با سیستم-هدف منطبق نیست، اما همچنان مدل بازنمای سیستم-هدف است.
در رویکرد مستقیم، اصولاً توصیفات و معادلات مدل را باید نوعی «دستور» (نه توصیف) به حساب آورد که از ما میخواهند یکی از امور واقع را به شکلی دیگر تخیل کنیم. مثلاً هنگامی که مدل به ما میگوید گلوله جرمی نقطهای است، این به آن معنا نیست که امری داستانی به نام جرم نقطهای وجود دارد که مدل توصیفکنندة آن است. در اینجا نیازی به فرض وجود سیستم-مدل نداریم. بلکه این جمله بهسادگی دعوتی است برای اینکه گلولة واقعی را به شکلی دیگر تخیل و چنین وانمود کنیم که گویی جرمی نقطهای است. در رویکرد مستقیم، توصیفات و معادلات فراهمآمده در مدل نوعی «دستور» برای تخیل هستند و به هیچ امر واسطهای که آنچه این توصیفات و معادلات میگویند دربارة آن صادق است نیاز نداریم. اگر طرفداران رویکرد غیرمستقیم معتقدند باید «مرجعی» داستانی در کار باشد که توصیفات مدل دربارهاش صادق است، امری داستانی که مرجع چنین توصیفاتی است، در رویکرد مستقیم اصولاً توصیفات و معادلات مدل از سنخ «توصیف» نیستند که نیازی به مرجع داشته باشند. آنها دستورات و تجویزهاییاند که میگویند الف را به شکل ب تصور کن. در نتیجه، نیازی به «مرجعی» که این توصیفات دربارة آن درست باشند نداریم. توصیفات و معادلات مدل در واقع جملاتی توصیفی و اِخباری نیستند، بلکه جملاتی امریاند. توصیفات و معادلات ما در مدلهای نظری شبیه آن جملاتی در داستانها هستند که دربارة چیزهای موجود ما را دعوت میکنند آنها را دیگرگونه تخیل کنیم، نه از سنخ جملاتی که اصولاً میخواهند چیزهایی بدیع و ناموجود را در تخیل آوریم.
بازگشت به مبانی داستانانگاری
در این بخش به ارزیابی دو رویکرد بازنمایی مستقیم و غیرمستقیم و سازگاری هر یک از آنها با چهارچوب کلی داستانانگاری میپردازیم. در وهلة نخست به نظر میرسد رویکرد مستقیم پرسش متافیزیکی از چیستی هویتهای داستانی را، دستکم در قلمرو بازنمایی علمی، منحل میکند، چراکه اصولاً در این رویکرد واسطهای به نام سیستم-مدل به عنوان امری داستانی وجود ندارد که نگران چیستی و ماهیت هستیشناختی آن باشیم. در نتیجه، این پرسش هستیشناختی که ماهیت متافیزیکی امور داستانی در حوزة مدلسازی علمی چیست اصولاً مطرح نمیشود. این نکته بهتنهایی میتواند مزیتی مهم برای رویکرد مستقیم تلقی شود، چراکه در حوزة بازنمایی علمی ما را از پرداختن به پرسش قدیمی ماهیت متافیزیکی امور داستانی معاف میکند. علاوه بر این، همانگونه که ذکر شد، رویکرد مستقیم نوعی وحدت نیز میان مدلهای فیزیکی و نظری برقرار میکند و هر دو را با الگویی واحد قابلتبیین میداند. اما برای ارزیابی رویکرد مستقیم باید دید این رویکرد با چه مسائل و مشکلاتی روبهرو است و آنگاه با سنجیدن وزن نسبی آنها، در مقایسه با صرفهجویی و وحدت متافیزیکی، تصمیم گرفت آیا در مجموع رویکرد مستقیم از کفایت تبیینی برخوردار است یا نه.
یکی از مشکلات رویکرد مستقیم این است که در برخی موارد ما با مدلهایی که اصطلاحاً آنها را «مدلهای بدون هدف» مینامیم سروکار داریم. برای مثال، در فیزیک، مدلهایی برای بازنمایی «اتر» وجود دارد. میدانیم که اتر هویتی واقعی که در جهان خارج موجود باشد نیست. پس چگونه ممکن است، طبق رویکرد مستقیم، مدلی که برای اتر پیشنهاد شده است از ما بخواهد اتر «واقعاً موجود» را به گونهای دیگر تصور و تخیل کنیم؟ به نظر میرسد وجود مدلهای بدون هدف در علم مشکلی برای رویکرد مستقیم ایجاد میکنند، چراکه در این مدلها اصولاً ما در حال تغییر دادن برخی ویژگیها و وجوه هویتهای واقعی در جهان نیستیم، بلکه در حال تخیل و تصور هویتی کاملاً بدیع و جدید در جهانایم، کاری که با آنچه رویکرد غیرمستقیم میگوید سنخیت بیشتری دارد. اما نه تعداد مدلهای بدون هدف در علم زیاد است و نه دست طرفدار رویکرد مستقیم برای تبیین آنها کاملاً بسته است.[xxii]
اما مشکل اصلی رویکرد مستقیم زمانی خود را نشان میدهد که پای مقایسة مدل با جهان خارج در میان باشد. برای روشن شدن این نکته اجازه دهید کار را با بررسی بازنمایی یک تابلوی نقاشی (که بسیار شبیه یک مدل فیزیکی است) آغاز کنیم. فرض کنید پرترهای از ناپلئون وجود دارد که او در آن به شکلی واقعگرایانه و با ابعاد و لباسهای تقریباً واقعی ترسیم شده است. یکی از بینندگان این نقاشی ممکن است کنجکاو باشد دریابد آیا قد ناپلئون، آنگونه که در این نقاشی تصویر شده، با قد واقعی او، آنگونه که منابع تاریخی میگویند یا تصویربرداری از اسکلت او نشان میدهد، منطبق است یا نه. مثلاً ممکن است بینندهای باور داشته باشد قد ناپلئون واقعی بلندتر از قد ناپلئون تصویر است. به نظر میرسد در اینجا برای امکانپذیر شدن چنین مقایسهای ناگزیر از فرض وجود امری داستانی هستیم، چرا که درست است که میتوان گفت نقاشی ناپلئون در مقام اسباب صحنه ما را وادار میکند ناپلئون واقعی را به شکلی خاص تصور و تخیل کنیم، اما در هر حال برای مقایسة این تصویر (مدل فیزیکی) با ناپلئون واقعی همچنان نیازمند این فرض هستیم که این تصویر ابتدا ناپلئونی «داستانی» را خلق میکند و آنگاه ما قد آن ناپلئون داستانی را با قد ناپلئون واقعی مقایسه میکنیم. بدون فرض وجود چنین میانجی داستانیای، روشن نیست اگر صرفاً نقاشی (مدل فیزیکی) را دعوت و امری برای تغییر برخی ویژگیهای سیستم-هدف در نظر بگیریم، چگونه میتوان مدل را با جهان واقعی (سیستم-هدف) مقایسه کرد. این نکته در خصوص مدلهای نظری نیز صادق است. در این مدلها نیز اگرچه ممکن است کسی بگوید مدل در حال توصیف سیستم-مدلی داستانی نیست، بلکه از ما دعوت میکند سیستم-هدف را به شکلی خاص در نظر آوریم، اما برای مقایسة توصیفات مدل با جهان خارج همچنان نیاز به فرض وجود واسطهای داستانی (سیستم-مدل) داریم. در مثال فنر ایدئال، گفتن اینکه دورة تناوب فنر واقعی با فلان میزان دقت با پیشبینی مدل سازگار است، به معنای این است که دورة تناوب فنر واقعی و دورة تناوب فنر داستانی (سیستم-مدل) تا چه میزان با یکدیگر انطباق دارند.
آنچه دربارة مقایسة مدل با جهان خارج گفتیم، حاوی اشاره به نکتة مهمتر و عمیقتری است که اصلیترین ضعف رویکرد مستقیم را نشان میدهد. خلق شخصیتهای داستانی فرایندی پیچیده است که از راههایی گوناگون انجام میگیرد، بدین معنا که لازم نیست چنین خلقی تصریحی باشد، بلکه میتواند تلویحی و بدون اشارة مستقیم انجام گیرد. برای مثال، فرض کنید پدری در طی زمان نصیحتهای مختلفی به فرزند خود میکند و هرگاه او کاری خطا انجام میدهد به او میگوید باید چنین و چنان رفتار کند. در اینجا ممکن است به نظر آید در فرایند نصیحت کردن، صحبتی از شخصیتی داستانی در میان نیست و جملات پدر همگی امریاند، نه توصیفاتی که شخصیتی داستانی را بسازند. اما در واقع، میتوان گفت پدر از خلال نصیحتهای خود در حال ساخت شخصیتی ایدئال است که از نظر او الگویی مناسب برای فرزندش به شمار میآید. نکتة مهم در این مثال آن است که پدر، اگرچه در ظاهر از جملات امری استفاده میکند و از فرزندش میخواهد آنچه را واقعاً در جهان موجود است به گونهای دیگر تغییر دهد، در واقع در حال توصیف شخصیتی داستانی (فرزند ایدئال) است، شخصیتی که تمام خصوصیات مورد نظر پدر را دارد و قرار است الگوی پسر باشد. ساخت تلویحی شخصیت داستانی را در بسیاری موارد دیگر نیز میتوان دید؛ در تبلیغات، در داستانها و رمانها، در متون تاریخی، در گزارشهای آماری و در بسیاری موارد دیگر، بدون اینکه ما تصریحاً در حال توصیف شخصیتی داستانی باشیم، از خلال کنشهای گفتاری دیگری مانند امر کردن، تبیین کردن، روایت کردن، میانگین گرفتن و غیره عملاً در حال توصیف و ساخت شخصیتی داستانی هستیم. اگر این نکته درست باشد و فرایند ساخت شخصیت داستانی متنوعتر از توصیف تصریحی آن باشد، بهراحتی میتوان دید که حتی اگر مدلها را مجموعهای از اوامر و تجویزها برای تغییر برخی ویژگیهای اشیای واقعی در ذهن به حساب آوریم، همچنان در فرایند ارائة مدل، در حال توصیف و خلق اموری داستانی هستیم و روساخت نحوی جملات نباید ما را از آنچه در پشت این روساخت در حال رخ دادن است غافل کند.
اگر استدلال بالا درست باشد، به این معناست که اصولاً رویکرد مستقیم نمیتواند بهتنهایی سر پای خود بایستد و ما همواره با وجود «امری داستانی» در مدلسازی سروکار داریم. اکنون باید به این پرسش پرداخت که چیستی و ماهیت چنین «امر داستانی»ای چیست. به عبارت دیگر، هستیشناسی امر داستانی از چه قرار است. خواننده توجه دارد که ما در اینجا و پیشتر در توصیف رویکرد غیرمستقیم، از اصطلاح «امر داستانی» استفاده کردیم و نه «هویت داستانی»، تا به این ترتیب نشان دهیم هنوز بحث بر سر چیستی و هستیشناسی این مقوله حل نشده و ما آن را پیشاپیش «هویت» و از سنخ اعیانی که به آنها تعهد هستیشناختی داریم در نظر نیاوردهایم.
اگر این فرض بدیهی را بپذیریم که امور داستانی هویتهایی انضمامی و فیزیکی نیستند، آنگاه باید به تبیین هستیشناسی آنها و تمایزشان با هویتهای انضمامی پرداخت. به نظر نگارنده، در چهارچوب هستیشناسی سنتی، میتوان تبیینی نسبتاً سراست از امور داستانی به دست داد و در دام مشکلاتی که پیشتر در خصوص انتزاعی فرض کردن آنها شرح دادیم نیفتاد. میدانیم که یکی از تبیینهای رایج از هستیشناسی هویتهای انضمامی این است که هر هویت انضمامی را تقویمیافته از دو مؤلفه بدانیم، یکی مجموعهای از ویژگیها که آن هویت از آنها برخوردار است و دیگری جوهری که این ویژگیها در آن تحقق و تمثل یافتهاند. به عنوان مثال، فلان میز خاص که هویتی انضمامی است تقویمیافته از مجموعهای از ویژگیها (مانند فلان مقدار جرم را داشتن یا بهمان شکل را داشتن و ...) و جوهری است که این ویژگیها در آن تحقق و تمثل یافتهاند. اکنون در این چهارچوب سنتی، میتوان امور داستانی را تنها متشکل از یک مؤلفه، یعنی صرفاً مجموعه و خوشهای از ویژگیها، بدون اینکه جوهری برای تحقق و تمثل آنها در کار باشد، در نظر گرفت. به عنوان مثال، یک میز داستانی که با میز مورد نظر ما از تمام جهات یکسان و اینهمان است، جز این تفاوت که یکی در جهان وجود دارد و دیگری در داستان توصیف شده است، در واقع تمام ویژگیهای میز واقعی را دارد، جز اینکه فاقد جوهری است که این ویژگیها در آن تحقق و تمثل یافته باشند. اگر چنین جوهری وجود میداشت، میز داستانی به میز واقعی تبدیل میشد. خلاصه اینکه طبق این تلقی، اشیای انضمامی هویتهایی تقویمیافته از دو مؤلفة جوهر و خوشهای از ویژگیها هستند، در حالی که امور داستانی فاقد جوهر و صرفاً اینهمان با خوشهای از ویژگیها به شمار میآیند. از سوی دیگر، تلقی رقیبی در خصوص اشیای انضمامی وجود دارد که آنها را نه متشکل از دو مؤلفه، بلکه صرفاً خوشه و مجموعهای از ویژگیها میداند.[xxiii] طبق این نظریۀ خوشهای، نیازی به فرض وجود جوهر برای تبیین متافیزیک اشیای انضمامی نداریم. اگر این رویکرد را مبنا قرار دهیم نیز میتوان گفت اشیای انضمامی مجموعه و خوشهای از ویژگیهای متحقق و متمثلشدهاند، درحالیکه امور داستانیِ متناظر با آنها مجموعه و خوشهای از همان ویژگیها، منتها به شکل متحقق و متمثلنشده، به حساب میآیند. به نظر میرسد برخی از مهمترین طرفداران رویکرد غیرمستقیم، از جمله رومن فریگ، همین رویکرد را برای تبیین متافیزیکی امور داستانی کافی میدانند. به عنوان مثال، فریگ ادعا دارد که میتوان سیستم-هدف را که شیئی انضمامی است با سیستم-مدل که امری داستانی است مقایسه کرد، چرا که هر دو در برخی ویژگیها مشترکاند، با این تفاوت که این ویژگیها در یکی تحقق و تمثل یافته و در دیگری چنین نشده است.[xxiv] چنین تلقیای از سیستم-مدل از جانب فریگ گویای این است که او امور داستانی را خوشهای از ویژگیهای تحقق و تمثل نیافته در نظر میگیرد.
اگر تبیین متافیزیکی امور داستانی چنین سرراست و روشن است، پس دیگر چه مشکلی پیش روی داستانانگاری (مخصوصاً در نسخۀ غیرمستقیم آن) وجود دارد؟ اینجاست که نگاه مجدد به مبانی رویکرد داستانانگاری ما را متوجه تناقضی با آنچه در خصوص متافیزیک امور داستانی گفته شد میکند. فکر اصلی در پسپشت داستانانگاری (دستکم آنگونه که والتون آن را تشریح میکند) با قبول تعهد هستیشناختی به امور داستانی سازگار نیست. داستانانگاری والتون این پیشفرض مهم را که توصیفات داستانی را باید شامل «نامهایی» در نظر گرفت که به هویاتی واقعی (از هر نوع) «ارجاع» میدهند نمیپذیرد. داستانانگاری رویکردی بدیل در مقابل ارجاعگرایی است و طبق آن، بیش از آنکه برای تحلیل شخصیت داستانی لازم باشد به «مرجع» آن توجه کرد، باید آن را در چهارچوب شبکهای از «کنشهای جمعی باورآوری» (در معنای عام آن، شامل کنشهای زبانی، بدنی، فکری، ذهنی، احساسی و ...) دانست. برای توضیح این مطلب، اجازه دهید به مثال والتون از بازی کودکان بازگردیم. چنانچه کودکان در بازی خود شبکهای از کنشهای جمعی باورآوری را بروز دهند و همة آنها چنان وانمود کنند که گویی فلان تکه چوب یک اسب است، آنگاه ما با امری داستانی به نام اسب (اسب داستانی) روبهروییم. اسب داستانی «چیزی نیست جز» شبکهای از کنشهای باورآوری که میان جمعی از کودکان به اشتراک گذاشته شده است. اسب داستانی چیزی فرا و ورای این شبکه از کنشهای جمعی باورآوری و دیدن بهمثابه نیست. به بیان دیگر، اسب داستانی «ارجاع» به هویتی هستیشناختی (از هر نوع) ندارد، بلکه صورت کوتاهشدة شبکهای از الگوهای کنش مشارکتکنندگان در موقعیتی خاص (بازی باورآوری) است. چنین تعریفی در مورد سایر امور داستانی نیز برقرار است. وجود شخصیت داستانی آنا کارنینا چیزی نیست جز شبکهای از الگوهای کنشهای باورآوری که برخی افراد در آن سهیماند؛ وجود سیستم-مدل فنر ایدئال نیز چیزی نیست جز شبکهای از الگوهای کنشهای باورآوی که کسانی که با مدل نظری فنر سروکار دارند آن را به اجرا میگذارند. چنین نگاه ارجاعستیزانهای به نامها و شخصیتهای داستانی، که شباهت فراوانی با تلقی ویتگنشتاین از معنا و خصوصاً معنای واژگان ذهنی دارد،[xxv] نامهای داستانی را نه «ارجاعدهنده» به هویات و ویژگیهای واقعی (از هر نوع)، بلکه کوتهنوشتی برای مجموعهای از کنشهای جمعی باورآوری میداند.
اگر داستانانگاریِ تمامعیار نیازمند اتخاذ رویکردی واقعستیزانه و ضدارجاع در خصوص توصیفات داستانی است، اکنون پرسش این است که آیا طرفداران رویکرد غیرمستقیم مجازند در چهارچوب داستانانگاری، برای سیستم-مدل نوعی وجود واقعی فرض کنند و آنگاه از رابطة بازنمایی میان سیستم-مدل و سیستم-هدف سخن به میان آورند؟ به نظر میرسد آشتی دادن دیدگاه فریگ دربارة مدلهای نظری با آنچه والتون میگوید دشوار است. فریگ برای توضیح بازنمایی نظری که رابطهای است بین سیستم-مدل و سیستم-هدف از چهار مؤلفه نام میبرد.[xxvi] بدون پرداختن به جزئیات گزارش او، کافی است متذکر شویم که او برای سیستم-مدل، که آن را مجموعهای از ویژگیها (ی متحققنشده) میداند، نوعی وجود واقعی فرض میکند. به نظر میرسد اگر دربارة مرجع شخصیتهای داستانی داستانانگار باشیم، یعنی مانند والتون به آنها تعهد وجودی نداشته باشیم، چنین فرضی قابل دفاع نیست. به بیان دیگر، شرط امکان تعریف رابطۀ بازنمایی میان سیستم-مدل و سیستم-هدف این است که سیستم-مدل را برخوردار از برخی ویژگیها و در نتیجه هویتی واقعی بدانیم. چنین فرضی در مغایرت با فرض اصلی رویکرد داستانانگاری است، رویکردی که طبق آن امور داستانی نه در حوزة هستیشناختی که در قلمرو شبکة کنشهای جمعی باورآوری تعریف میشوند.
انجام
اگر استدلالهای پیشگفته درست باشد، داستانانگاری هنوز رویکردی مناسب برای تحلیل مدلهای نظری نیست. چنانچه بازنمایی مستقیم در چهارچوب داستانانگاری را بپذیریم، آنگاه با این پرسش روبهروییم که آیا بهراستی میتوان امور داستانی را «نادیده گرفت» و آنها را به کل از صحنة تحلیل مدلهای نظری حذف کرد؟ طبق آنچه استدلال کردیم، برای مقایسة مدل با جهان و اصولاً در بطن فرایند ساخت مدل نظری، ما با امور داستانی مواجه و به آنها نیازمندیم و رویکرد مستقیم کفایت لازم برای حذف این امور را ندارد. اما اگر بازنمایی غیرمستقیم را بپذیریم، میتوان در چهارچوب متافیزیک سنتی و با اتخاذ نوعی ارجاعگرایی، به «مدلول» و «مرجع» توصیفات داستانی تعهد هستیشناختی داشت و احیاناً الگوی فریگ را برای تبیین بازنمایی مدلهای نظری به کار برد. اما نکته این است که تلقی توصیفات داستانی به عنوان متونی دلالتدهنده و تعهد هستیشناختی به مرجع آنها در تعارض با روح برنامة داستانانگاری است. داستانانگاری اقتضا میکند امور داستانی را نه هویتهایی واقعی، بلکه صرفاً شبکهای از کنشهای جمعی باورآوری و دیدن بهمثابه به حساب آوریم. اگر چنین تلقیای درست باشد، آنگاه اگرچه ظاهراً فریگ در تقابل با واقعگرایی رایج در خصوص امور داستانی، به داستانانگاری متوسل شده است، اما او در میانة راه تغییر مسیر داده و بار دیگر در چهارچوب واقعگرایانه به تحلیل امور داستانی دست زده است. اگر داستانانگاری را به عنوان نوعی متافیزیک مدلها جدی بگیریم، لازم است است بار دیگر دربارة مفهوم بازنمایی بیندیشیم و بررسی کنیم که آیا با قیود ناشی از متافیزیک داستانانگاری، هر الگویی از بازنمایی میتواند مورد قبول باشد یا نه. اگر امور داستانی را شبکهای از کنشهای جمعی باورآوری بدانیم، آنگاه باید «بازنمایی» را بهعنوان رابطهای میان این شبکه از کنشهای جمعی باورآوری از یک سو و سیستم-هدف (به عنوان هویتی انضمامی) از سوی دیگر تعریف کنیم. این کاری است که تاکنون توسط داستانانگاران انجام نشده است. در این چهارچوب جدید، بازنمایی باید رابطهای «ناهمگون» تعریف شود که یکی از طرفهای آن مجموعهای از کنشهای جمعی باورآوری و طرف دیگر آن اشیای جهان خارج است. آنچه فریگ و دیگر داستانانگاران دربارة بازنمایی میگویند به هیچ وجه با چنین طرحی همخوان نیست، چرا که آنان بازنمایی را رابطهای «همگون»، میان دو خوشه از ویژگیها، در نظر میگیرند. تا مطرح شدن چنین الگوی «ناهمگونی» از بازنمایی، به نظر میرسد داستانانگاری در تبیین بازنمایی علمی چندان موفق نبوده است.
[i]. target-system
[ii] . برای آشنایی با انواع مدلها، نقش آنها در علم و برخی مباحث فلسفی رایج دربارۀ آنها در فلسفۀ علم، نگاه کنید به Frigg & Hartmann 2020.
[iii]. pretence
[iv]. as if
[v]. model-system
[vi]. fictionalism
[vii]. pretence play
[viii]. make-believe
[ix] . برای آشنایی با پسزمینۀ تاریخی و جزئیات کار این دستگاه مثلاً نگاه کنید به Bissell 2007.
[x] . این مثال برگرفته از این منبع است Toon 2012: 7.
[xi] . مثلاً نگاه کنید به Giere 2004.
[xii] . برای جزئیات این نقد نگاه کنید به Thomson-Jones 2010.
[xiii] . برای آگاهی از جزئیات پیشنهاد ماینونگ نگاه کنید به Meinong 1904/1960.
[xiv] . نگاه کنید به van Inwagen 1977.
[xv] . برای آگاهی از جزئیات نظر راسل نگاه کنید به Russell 1905/1956.
[xvi] . مثلاً نگاه کنید به Godfrey-Smith 2007.
[xvii] . برای آشنایی به دیدگاههای والتون نگاه کنید به Walton 1990, 2015.
[xviii] . برای آگاهی بیشتر از جزئیات رویکرد والتون نگاه کنید به شیخرضایی 1399.
[xix] . مثلاً نگاه کنید به Frigg 2010a, 2010b, Frigg & Nguyen 2016, Toon 2012.
[xx] . از مدافعان رویکرد غیرمستقیم رومن فریگ است در Frigg 2010a, 2010b.
[xxi] . از مدافعان رویکرد مستقیم آدام تون است در Toon 2012.
[xxii] . برای بحثی دربارۀ این نقد و پاسخهایی به آن، نگاه کنید به Toon 2012: 40-41.
[xxiii] . برای آشنایی با رویکرد خوشهای و تقابل آن با رویکرد مبتنی بر جوهر، نگاه کنید به Robinson 2018.
[xxiv] . مثلاً نگاه کنید به Frigg 2010b: 263-264.
[xxv] . برای آشنایی با تلقی ویتگنشتاین از معنای واژگان ذهنی، نگاه کنید به Glock 1996 ذیل مدخلهای inner/outer و avowal.
[xxvi] . برای جزئیات بیشتر نگاه کنید به Frigg 2010c و Frigg & Nguyen 2017.
--- (2015). “Metaphor and Prop Oriented Make-Believe” in Kendall Walton, Other Shoes: Music, Metaphor, Empathy, Existence. Oxford University press, 175-195.