تاملی بر سمانتیک و متافیزیک قابلیت‌ها

نوع مقاله : مقاله پژوهشی

نویسنده

گروه آموزشی فلسفه دانشکده ادبیات و علوم انسانی دانشگاه شهید بهشتی

چکیده

هدفِ نخستِ مقالۀ حاضر معرفیِ مبحثِ قابلیت‌ها در فلسفۀ تحلیلی و روایتِ تاریخِ آن از زاویۀ مسئله‌های سمانتیکی و متافیزیکیِ آن‌ها است. برای این منظور من ابتدا پرسشِ سمانتیکی و پرسشِ متافیزیکی در قبالِ قابلیت‌ها را از هم تفکیک می‌کنم. سپس پنج رویکردِ سمانتیکِ مختلف به قابلیت‌ها (یعنی تحلیلِ شرطیِ ساده، تحلیل‌ناپذیر دانستن، تحلیل‌های شرطیِ اصلاح‌شده، تحلیلِ نوعی و تحلیلِ مدرج) و متافیزیک‌های متناظر با آن‌ها را معرفی می‌نمایم. به نظرِ من نقدهایی که بر تحلیلِ شرطیِ ساده و تحلیل‌های شرطیِ اصلاح‌شده وارد آمده است برای ردِّ آن‌ها کافی است. من علاوه بر روایتِ این نقدها سه نقدِ جدید علیهِ تحلیلِ نوعی و دو نقدِ تازه نیز بر تحلیلِ مدرج وارد می‌کنم. در نتیجه از دیدِ من رویکردِ سمانتیکی که قابلیت‌ها را تحلیل‌ناپذیر می‌داند ارجح است. این تحلیل‌ناپذیری و به همراهِ امکانِ قابلیت‌هایی که هرگز به نمایش در نمی‌آیند دلایلِ خوبی را برای رویکردِ متافیزیکیِ قابلیت‌باوری فراهم می‌آورد.

کلیدواژه‌ها


مقدّمه

از زمانِ شکل‌گیریِ حلقۀ وین تا به امروز، مبحث قابلیّت‌ها[i] در فلسفۀ تحلیلی جایگاهِ ویژه‌ای داشته است. برای اینکه اهمیتِ فلسفیِ قابلیّت‌ها را دریابیم کافی است در نظر آوریم در حوزه‌های گوناگونِ فلسفۀ تحلیلی بسیاری از مفاهیمِ کلیدی بر پایۀ قابلیّت‌ها توضیح داده شده‌اند. مثلاً در معرفت‌شناسی بسیاری از جمله معرفت‌شناسانِ فضیلت توجیه را مبتنی بر قابلیّت‌ها شرح می‌دهند.[ii] یا در بحث از معرفتِ عملی رایل (1949) مهارت و معرفتِ عملی را یک یا مجموعه‌ای قابلیّت می‌داند. در فلسفۀ ذهن یکی از رویکردهای محبوب شرحِ قابلیّتی از باور است.[iii] در بحث از عقلانیّت بسیاری استدلالِ منطقی را مبتنی بر قابلیّت‌ها توضیح می‌دهند.[iv] در فلسفۀ کنش ریلتون (2006) راهنماییِ عمل را به مجموعه‌ای قابلیّت فرو می‌کاهد. در متافیزیکِ تحلیلی قابلیّت‌باوران قواعدِ طبیعی و علیّت را مبتنی بر قابلیّت‌ها شرح می‌دهند.[v] نمونه‌هایی از این دست زیاد هستند و بهترین گواه بر اهمیّتِ پرسش از معنا و ماهیّتِ قابلیّت‌ها به شمار می‌آیند.[vi]

اگرچه پژوهشگرانِ ایرانی در نوشته‌های انگلیسی‌شان به مبحثِ قابلیّت‌ها پرداخته‌اند،[vii] امّا تا جایی که من اطلاع دارم در نوشته‌های فلسفی به زبانِ فارسی توجّه چندانی به این مبحث نشده است.[viii] در راستای پر کردنِ این خلأ مقالۀ حاضر می‌کوشد در درجۀ نخست نقشِ یک راهنما را در زبانِ فارسی برای پژوهش در مبحثِ قابلیّت‌ها ایفا نماید. البتّه من در ایفای این نقش روایت‌گری خنثی نیستم و در لابه‌لای طرحِ مواضعِ دیگران، ایده‌هایی تازه را نیز در دفاع از مواضعِ خودم می‌آورم. من مشخصاً از زاویۀ سمانتیکِ قابلیّت‌ها و نسبتِ آن با متافیزیکِ آنها تاریخِ مبحثِ قابلیّت‌ها را روایت خواهم کرد و در نهایت در قیاس با دیگر رویکردها تحلیل‌ناپذیری در ساحتِ سمانتیک و قابلیت‌باوری در ساحتِ متافیزیکِ قابلیّت‌ها را ارجح می‌دانم. برای این منظور ابتدا پرسشِ سمانتیکی را از پرسشِ متافیزیکی در قبالِ قابلیّت‌ها تفکیک می‌کنم.

1. پرسش سمانتیکی و پرسش متافیزیکی

در دهۀ 20 و 30 قرن بیستم پروژۀ کارنپ و دیگر اصحابِ حلقۀ وین ذیل آموزۀ تحقیق‌گرایی[ix] امیدهای زیادی را میانِ تجربه‌گرایان برانگیخته بود. یکی از چالش‌هایی که کارنپ با آن دست و پنجه نرم می‌کرد تحلیلِ جملاتِ حاویِ اسنادِ قابلیّت‌ها بود. مشکل مشخصاً این بود که از یک سو این جملات بخشِ مهمی از نظریّه‌های علمی را تشکیل می‌دهند، امّا از سوی دیگر قابلیّت‌ها به خودیِ خود مشاهده‌پذیر نیستند و گویا بر پایۀ اصلِ تحقیق‌گرایی نباید جملاتِ حاویِ آنها را معنادار دانست. کارنپ (1928) برای حلِ این معضل اسنادِ یک قابلیت را معادل دانست با اسناد یک شرطی که مقدمِ آن محرکِ[x] قابلیّت و تالیِ آن نمایشِ[xi] آن است. مثلاً اگر محرکِ قابلیّتِ شکستنی بودنِ شیشه را خوردنِ جسمِ سخت به آن و نمایشش را شکسته شدن بدانیم، بر پایۀ تحلیلِ سمانتیکِ کارنپ «این شیشه شکستنی است» به این معناست که «اگر جسم سخت با آن برخورد کند می‌شکند». از آنجا که محرّک و نمایشِ قابلیّت‌های فیزیکی (مثل برخورد جسم سخت و شکستن) مشاهده‌پذیر هستند، به کمکِ این تحلیلِ سمانتیک اسنادِ قابلیّت‌ها تحقیق‌پذیر می‌شدند و دیگر معضلی متافیزیکی برایِ اصحابِ حلقۀ وین به شمار نمی‌رفتند. از آن زمان تا به امروز تحلیلِ شرطیِ قابلیّت‌ها و فراتر از آن اصل تحقیق‌گراییِ کارنپ به شیوه‌های مختلف به چالش کشیده شده است؛ امّا پیوندِ میانِ تحلیلِ سمانتیکِ قابلیّت‌ها و شرحِ متافیزیکی از آنها همواره موردِ توجّه و تأییدِ فیلسوفان در مبحث قابلیّت‌ها باقی مانده است. من در این نوشته می‌کوشم بر این پیوند و تحوّلاتِ آن در این یک صدۀ اخیر تمرکز کنم.

پیش از آنکه به سراغِ انواعِ تحلیلِ سمانتیکِ اسنادِ قابلیّت‌ها و متافیزیک (یا متافیزیک‌های) متناظر با آنها برویم نیاز است چند نکتۀ تمهیدی را بیان کنیم. این نکات به ما کمک خواهد کرد درکِ بهتری از مقصودِ فیلسوفان از قابلیّت‌ها در این حوزۀ فلسفی داشته باشیم. نخست اینکه همان‌طور که چوئی و فارا (2018) می‌گویند: «واژگانِ زیادی برای توصیفِ آنچه از قابلیّت‌ها مراد می‌شود استفاده شده است: قدرت (واژۀ لاک)، قوه[xii] (واژۀ ارسطو)، توانایی، توان، توانمندی، گرایش،[xiii] پتانسیل، تمایل، ظرفیت و امثالهم». فیلسوفان در این حوزۀ فلسفی عموماً مفهومِ قابلیت را جنسی عام برای این مفاهیم و مفاهیم مشابه با آن در نظر می‌گیرند. همچنین ایشان میانِ قابلیّت‌های پنهان[xiv] و آشکار[xv] نیز فرق می‌گذارند. به تعبیرِ الکساندر برد (2007: 19) «تعابیرِ قابلیتیِ آشکار با ارجاعات‌شان به یک محرّکِ مشخص و یک نمایشِ مشخص صورت‌بندی می‌شوند. ... امّا تعابیرِ قابلیّتیِ پنهان یا محذوف ارجاعِ آشکاری به محرک و نمایش‌شان ندارند». مثلاً قابلیّتِ شکستن در اثر برخورد جسمِ سخت یک قابلیتِ آشکار است. امّا مثلاً مهارت یا باور اگر نوعی قابلیّت باشند، قابلیّت‌هایی پنهان هستند؛ چرا که در خودِ این مفاهیم نیامده است که آنها قابلیّتِ نمایشِ چه چیزی در اثرِ چه محرّکی هستند. نکتۀ آخر اینکه همان‌طور که مامفورد (1998: 4) می‌نویسد در نظر فیلسوفان «ویژگی‌های قابلیتی عموماً در برابر ویژگی‌های مقوله‌ای[xvi] همچون شکل و ساختار قرار می‌گیرند و مقوله‌ای و غیرقابلیّتی معادل با هم دانسته می‌شود».

با التفات به این نکات پرسش سمانتیک در قبالِ قابلیّت‌ها آن است که قابلیّت‌ها به چه معنایی هستند و جملاتِ حاوی اسنادِ قابلیت را به چه معنایی می‌توان فهمید. پرسش متافیزیکی در قبالِ آنها امّا این است که ماهیّتِ متافیزیکیِ قابلیّت‌ها چیست و چه چیزی در عالمِ واقع جملاتِ حاویِ اسنادِ قابلیت را صادق می‌کند. هر یک از این دو پرسشِ کلانِ سمانتیکی و متافیزیکی پیوندی درونی با مجموعه پرسش‌هایی جزئی‌تر دارند. مثلاً پرسشِ سمانتیکی با پرسش‌هایی از این دست در ارتباط است: آیا می‌توان هر قابلیّتِ پنهان را با یک قابلیّتِ آشکار هم‌معنا دانست؟ آیا هر قابلیّتی با یک نمایش و یک محرّک متعیّن می‌شود؟ نسبتِ اسنادِ قابلیّت‌ها و اسنادِ شرطی‌ها چیست؟ امّا پرسشِ متافیزیکی با پرسش‌هایی نظیرِ این‌ها در ارتباط است: آیا در عالمِ واقع ویژگی‌های قابلیتی چیزی متمایز از ویژگی‌های مقوله‌ای هستند؟ آیا ویژگی‌های قابلیتی متمایز از ویژگی‌های مقوله‌ای نقشی علی ایفا می‌کنند؟ آیا ویژگی‌های قابلیتی ویژگی‌هایی درونی هستند؟ من در بخش بعد سیر پاسخ‌ها به آن دو پرسشِ کلان و این دو مجموعه پرسش را از زمانِ کارنپ تا به امروز دنبال خواهم کرد.

2. انواعِ رویکردهای سمانتیکی و متافیزیکی به قابلیّت‌ها

من در این بخش در سیری تاریخی 5 دسته رویکرد به قابلیّت‌ها را معرفی و ارزیابی می‌کنم. این دسته‌بندی در اصل بر اساسِ پاسخ‌های مختلف به پرسشِ سمانتیکی انجام شده است. امّا در ذیلِ هر پاسخِ سمانتیک رویکرد یا رویکرد‌های متافیزیکی را نیز که در پیوند با آن موضعِ سمانتیکی هستند طرح و نقد می‌کنم.

2-1. تحلیلِ شرطیِ ساده

همان‌طور که دیدیم کارنپ با بازنویسیِ[xvii] جملاتِ حاویِ اسنادِ قابلیّت‌ها در قالبِ جملاتِ شرطی به پرسش سمانتیک پاسخ می‌دهد؛ شرطی‌هایی که مقدّمِ آنها محرّکِ قابلیّت‌ها و تالیِ آنها نمایشِ قابلیّت‌ها هستند. امّا از آنجا که کارنپ برای این بازنویسی از شرطی‌های مادّی استفاده می‌کرد با مشکلِ واضحِ صادق بودنِ شرطی‌ها در نتیجۀ کاذب بودنِ مقدّم مواجه می‌شد. برای حلِ این معضل رایل (1949) از شرطی‌های خلافِ واقع در تحلیلِ قابلیّت‌ها استفاده کرد. تحلیلِ سمانتیکِ رایل که به تحلیلِ شرطیِ ساده[xviii] معروف شده است به شرحِ پیشِ رو است:

A قابلیتِ D را به نمایشِ M در اثرِ محرکِ S داراست اگر و تنها اگر S محقّق می‌شد آن‌گاه M به نمایش در می‌آمد.

رایل به پیروی از کارنپ همراه با گودمن (1954) و پس از ایشان دامت (1978) به کمکِ تحلیلِ شرطیِ ساده از قابلیّت‌ها، یک شرحِ متافیزیکی از آنها عرضه می‌کنند که به موجبِ آن ویژگی‌هایی واقعی که مابه‌ازاءِ قابلیّت‌ها باشند در اشیاء و اشخاص وجود ندارد؛ بلکه اسنادِ قابلیّت‌ها چیزی جز اسنادِ استلزاماتی منطقی (یعنی همان شرطی‌های خلافِ واقع) که رفتارِ اشیاء یا اشخاص را توصیف می‌کنند نیست. به بیانِ مامفورد (1998: 39) «آنچه رایل می‌گوید آن است که یک اسنادِ قابلیت به یک ویژگیِ ابژه ارجاع نمی‌دهد؛ بلکه به این واقعیت ارجاع می‌دهد که ابژه یک رفتار واقعی یا امکانی را از یک نوعِ خاص از خودش بروز می‌دهد». امّا نکتۀ کلیدی آن است که علاوه بر این رویکرد ناواقع‌گرایانه دستِ کم دو رویکردِ متافیزیکیِ دیگر نیز با تحلیلِ سمانتیکِ قابلیّت‌ها مبتنی بر تحلیلِ شرطیِ ساده سازگار هستند. این دو رویکرد مشخصاً عبارت‌اند از واقع‌گراییِ آرمسترانگ که در دهۀ 60 و 70 میلادی مطرح شد و کارکردگرایی[xix] پریور، پارگتر و جکسون که در دهۀ 80 میلادی عرضه گردید.

آرمسترانگ همانندِ رایل تحلیلِ قابلیّت‌ها بر پایۀ شرطی‌های خلافِ واقع را می‌پذیرد، امّا برخلافِ او مدعی است بنابر اصلِ صادق‌ساز[xx] باید چیزی در خودِ واقعیتِ ابژه‌ها و اشخاص این شرطی‌ها را صادق نماید. به بیانِ خودش «اگر این یک حقیقتِ ضروری است که این لیوان می‌شکست اگر چیزی به آن برخورد می‌کرد، این ضرورت باید از یک ویژگیِ لیوان ناشی شده باشد» (آرمسترانگ 1969: 25) البته به زعم او صادق‌سازِ ویژگی‌های قابلیتی همان ویژگی‌های مقوله‌ایِ اشیاء به علاوۀ قوانینِ طبیعی هستند. مثلاً ویژگی شکنندگی را در نظر بگیرید. به زعمِ آرمسترانگ (1969: 25-26) «اسنادِ شکنندگی مستلزمِ آن است که چیزِ شکننده در یک حالتِ خاص باشد. این آن حالتی است که اگر چیزی با شیشه برخورد کند به همراهِ این علتِ آغازکننده واقعاً اسبابِ شکستنِ شیشه را فراهم می‌آورد» آن ویژگیِ شیء که به همراهِ محرکِ یک قابلیّت علتِ نمایشِ آن قابلیّت می‌گردد مبنایِ علّیِ[xxi] آن قابلیّت نامیده می‌شود. به باورِ آرمسترانگ (1996: 23) مبنای علیِ ویژگی‌های قابلیتی ویژگی‌هایی مقولی هستند و به حکمِ اصلِ تیغِ اکام ویژگی‌های قابلیّتی چیزی جز همان مبنای علّی‌شان نیستند. دقیقاً به همین دلیل بوده است که آرمسترانگ (1969) عنوانِ مقالۀ اصلی‌اش در موردِ قابلیّت‌ها را گذاشته است: «قابلیّت‌ها همان علت‌ها هستند» و همچنین در همان مقاله در موردِ قابلیتِ شکننده بودن نوشته است: «من می‌گویم این به جهتِ زبانی مناسب است که بگوییم شکننده بودن برابر است با یک نحوۀ خاص از پیوندِ ملوکولیِ ابژۀ شکننده» (آرمسترانگ 1969: 26)

کارکردگرایان (پریور و دیگران 1982) در قبالِ ویژگی‌های قابلیتی با رایل و آرمسترانگ در پذیرشِ تحلیلِ شرطیِ ساده هم‌سو هستند. آنها با آرمسترانگ در اینکه صادق‌ساز و مبنای علّیِ ویژگی‌های قابلیتی همان ویژگی‌های مقوله‌ای هستند نیز موافق هستند. امّا برخلافِ آرمسترانگ آنها ویژگی‌های قابلیتی را با مبنای علّی‌شان این‌همان نمی‌دانند. کارکردگرایان برای این ادعا دو استدلال دارند که یکی از آنها به استدلالِ تحقّقِ چندگانه[xxii] معروف شده است. مطابق با این استدلال «به جهتِ تجربی معقول است که برخی قابلیّت‌های واحد در ابژه‌های متفاوت مبناهای علّیِ متفاوتی داشته باشند»(پریور و دیگران 1982: 253) به بیانِ دیگر ویژگی‌های قابلیتی در اصل کارکردها و نقش‌هایی علّی هستند که می‌توانند در مبناهای علّیِ متمایزی محقق شوند. یعنی مثلاً مبنای علّیِ قابلیتِ شکستن ممکن است در جایی ساختارِ اتمی نامنظم و در جایی دیگر ارتباطاتِ بینِ ملکولی ضعیف باشد. به باورِ کارکردگرایان از آنجا که این ویژگی‌های متمایز مبنای علّیِ یک نقشِ کارکردیِ واحد شده‌اند، نمی‌توان این نقشِ واحد را با آنها این‌همان دانست.

پس تحلیلِ شرطیِ ساده تحلیلی سمانتیک از قابلیّت‌هاست که سه شرحِ متافیزیکیِ متمایز (یعنی ناواقع‌گراییِ رایل، واقع‌گراییِ تقلیل‌گرایانۀ آرمسترانگ و کارکردگرایی) با آن جور در می‌آیند. افزون بر چالش‌های تحلیلِ شرطیِ ساده که در ادامه به آنها خواهیم پرداخت[xxiii] هر یک از این سه شرح مشکلاتِ متافیزیکیِ مختص به خود را نیز دارا هستند. چنانکه آرمسترانگ بر پایۀ اصلِ صادق‌سازش نشان داد، ناواقع‌گراییِ رایل توضیحِ مناسبی برای صدقِ شرطی‌های خلافِ واقعی که اسنادِ قابلیّت‌ها مستلزمِ آنهاست ندارد. واقع‌گراییِ خودِ آرمسترانگ نیز علاوه بر مشکلاتِ ناشی از تحققِ چندگانه با معضلِ توضیحِ انواعِ قابلیّت‌هایی که هرگز به نمایش درنیامده‌اند مواجه است؛[xxiv] قابلیّت‌هایی که شهوداً تصورپذیر هستند. گفتیم آرمسترانگ صادق‌سازِ جملاتِ اسناددهندۀ قابلیت را مبنای مقوله‌ایِ آنها به علاوۀ قوانینِ طبیعی می‌داند. او قوانینِ طبیعی را نیز بر پایۀ رابطۀ انواعِ کلی مقوله‌ای که در ذیلِ افراد محقّق شده‌اند توضیح می‌دهد. امّا اگر یک نوعِ قابلیّت وجود داشته باشد امّا هرگز به نمایش در نیاید، نوعِ کلیِ مقوله‌ایِ نمایشِ آن نیز هرگز ذیلِ یک فرد محقق نمی‌شود و در نتیجه در تحلیلِ آرمسترانگ نبایدِ برای اسناد این نوع قابلیّت‌ها صادق‌ساز در نظر گرفت. امّا روشن است که این با اصلِ صادق‌سازِ خودِ او در تضاد است.[xxv]

کارکردگرایی در قبالِ قابلیّت‌ها نیز که از کارکردگرایی در قبالِ حالت‌های ذهنی الهام گرفته شده است، به مشکلاتی مشابهِ این رویکرد نیز دچار است. همان‌طور که کارکردگرایی در قبالِ حالت‌های ذهنی این حالت‌ها را به جهتِ علّی بی‌اثر می‌سازد،[xxvi] کارکردگرایی در قبالِ قابلیّت‌ها نیز آنها را به جهتِ علّی بی‌اثر می‌کند. اگر علتِ واقعی مبنای علّیِ مقوله‌ای است و یک قابلیت چیزی متمایز از این مبنای علّی‌اش است، پس قابلیّت‌ها در فرآیندِ علّی نقشی ایفا نخواهند کرد. به بیانِ دیگر اگر هم مبنای علّی به مثابه ویژگیِ واقعیِ درجه اول و هم خودِ قابلیت به مثابه ویژگیِ کارکردیِ درجه دوم هر دو علّتِ یک پدیدۀ واحد باشند، مشکلِ چندعلتی[xxvii] پیش خواهد آمد. در نتیجه کارکردگرایی قابلیّت‌ها را بدل به شبه‌پدیدار[xxviii] و از جهتِ علّی خنثی و فاقدِ اثر می‌کند. امّا این خلافِ شهودِ ماست. مامفورد شهودی بودنِ این ایده را که قابلیّت‌ها نقشِ علّی ایفا می‌کنند پیش‌فرض گرفته است، چنانکه می‌نویسد: «قابلیّت‌ها انواعی از ویژگی‌ها هستند و ویژگی‌ها در کنش و واکنش‌های یک چیز با جهانش نقش‌هایی علّی را ایفا می‌کنند. این توجیهِ من برای تزِ سومم [یعنی این تز که قابلیّت‌ها نقشِ علّی ایفا می‌کنند] است» (مامفورد 1998: 118) امّا ما می‌توانیم در دفاع از این ادعا از شهوداتِ زبانی‌مان نیز کمک بگیریم. برای این منظور (و با التفات به اینکه قدرت و میل و نیرو اقسامی از قابلیت هستند) جملاتِ پیشِ رو را در نظر بگیرید:

            1) قدرتِ افراد هیچ نقشی در تاریخ ایفا نکرده است.

2) میلِ جانداران به بقا در بقای ایشان هیچ تأثیری نمی‌گذارد.

3) نیروی الکترون‌ها هیچ نقشی در کششِ آنها به سوی پروتون‌ها ایفا نمی‌کند.

این گزاره‌های غیرشهودی از این نتیجۀ کارکردگرایی به دست می‌آید که قابلیّت‌ها جدای از مبناهای علّی‌شان وجود دارند؛ امّا نقشی علّی ایفا نمی‌کنند.

2-2. غیرقابلِ تحلیل دانستنِ قابلیّت‌ها

اگرچه فیلسوفانی که نام بردیم بر سر ماهیتِ متافیزیکیِ قابلیّت‌ها اختلافاتِ اساسی داشتند، امّا برای دهه‌ها بر سر تحلیلِ شرطیِ ساده به مثابه تحلیلِ سمانتیکِ پذیرفتنی از قابلیّت‌ها اجماع داشتند. امّا در دهۀ 90 میلادی چند مثالِ نقضِ معروف علیهِ تحلیلِ شرطیِ ساده مطرح شد که آن را از اساس به چالش کشید. من در ادامه سه مورد از این مثال‌های نقض را می‌آورم.

مثال جاسوسی[xxix]

یک سیم که قابلیت رسانایی را داراست در ذهن‌تان مجسم کنید. براساس تحلیل شرطی ساده این سیم قابلیّت رسانایی دارد اگر و تنها اگر جریان برق به آن متصل می‌شد، آن‌گاه جریان را عبور می‌داد. حال فرض کنید دستگاهی ساخته شده است به نام جاسوس جریان برق که اگر جریان برق به این سیم وصل می‌شد تغییراتی در آن ایجاد می‌کرد که مانع از عبور جریان می‌شد. پس اگرچه سیم بنا به فرض در حال حاضر رساناست، امّا اگر جریان برق به آن وصل می‌شد جریان را عبور نمی‌داد. پس در این مثال سیمی داریم که قابلیت رسانایی را در واقع داراست، امّا تحلیل شرطی ساده به غلط پیش‌بینی می‌کند که سیم این قابلیت را ندارد.

مثال پوشش[xxx]

یک فنجان را در نظر بگیرید که قابلیت شکنندگی را داراست. براساس تحلیل شرطی ساده این فنجان قابلیت شکنندگی را دارد اگر و تنها اگر جسم سختی محکم به آن برخورد می‌کرد فنجان می‌شکست. امّا فرض کنید یک موجود ماورایی وجود دارد که همواره نگهبان این فنجان است به‌گونه‌ای که اگر جسم سختی محکم به آن برخورد می‌کرد پیش از آنکه ضربه اثر کند این موجود ماورائی پوششی دور فنجان ایجاد می‌کرد که مانع از شکستن آن می‌شد. پس اگرچه فنجان در حال حاضر بنا به فرض شکننده است، اگر جسم سختی محکم به آن برخورد می‌کرد نمی‌شکست. پس در این مثال فنجانی داریم که قابلیت شکنندگی را در واقع داراست، امّا تحلیل شرطی ساده به غلط پیش‌بینی می‌کند که این قابلیت را ندارد.

      مثال تقلید[xxxi]

یک بستۀ چوبی بسیار محکم را در نظر بگیرید. این چوب شکننده به شمار نمی‌آید. پس اگر چیزِ سختی با آن برخورد می‌کرد نمی‌شکست. امّا فرض کنید مثلاً یک سنگ با آن برخورد می‌کند و طبیعی است که نمی‌شکند؛ امّا همین برخوردِ سنگ با چوب پیغامِ هشداردهنده‌ای تولید می‌کند که برای موجوداتِ فضایی اعلام خطر به حساب می‌آید و آنها با یک اشعۀ بسیار قوی بستۀ چوبی را پودر می‌کنند. در این مثال قابلیتِ شکنندگی وجود ندارد، امّا شرطیِ خلافِ واقع صادق است و وقتی چیزی با چوب برخورده کرده است شکسته است.[xxxii]

مثال‌های جاسوسی و پوشش شرطِ لازم بودنِ شرطیِ خلاف واقع و مثالِ تقلید شرطِ کافی بودنِ آن برای اسناد قابلیت را به چالش می‌کشند. در هر دو مثالِ جاسوسی و پوشش محرکِ قابلیّت محقّق شده است، امّا عاملی مانع از نمایشِ آن می‌شود. در مثالِ جاسوسی این عامل با تغییرِ ساختارِ درونی و در مثالِ پوشش بدونِ چنین تغییری مانع از نمایش می‌شوند. مارتین که خودش مبتکرِ مثالِ جاسوسی بود از این مثال‌های نقض نتیجه گرفت که قابلیّت‌ها به جهتِ سمانتیک تحلیل‌پذیر به نمایش‌ها و محرک‌هایشان نیستند. او از این تحلیل‌ناپذیریِ سمانتیک تحلیل‌ناپذیریِ متافیزیکیِ قابلیّت‌ها را نتیجه گرفت. به بیانِ خودش (1994: 7) «اگر چنانکه دیدیم، شرطی خلاف واقع یا شرطی قوی نتواند قابلیّت‌ها را توضیح دهد، آنگاه چاره‌ای نداریم جز اینکه نیروها یا قابلیّت‌های درجه ‌اولِ[xxxiii] واقعی را بپذیریم».

مارتین در اینجا چند گامِ فشرده را با هم برداشته است که بد نیست بر روی آنها تمرکز کنیم.[xxxiv] او از اینکه نمی‌توان ویژگی‌های قابلیتی را بر پایۀ شرطی‌های خلافِ واقع توضیح داد نتیجه گرفته است که از اساس نمی‌توان ویژگی‌های قابلیتی را بر پایۀ محرک و نمایشِ قابلیّت‌ها که ویژگی‌هایی مقوله‌ای هستند توضیح داد. همچنین او از اینکه نمی‌توان ویژگی‌های قابلیتی را بر پایۀ ویژگی‌های مقوله‌ایِ محرک و نمایش توضیح داد نتیجه گرفته است که اساساً نمی‌توان ویژگی‌های قابلیتی را بر پایۀ ویژگی‌های مقوله‌ای توضیح داد. با التفات به اینکه ویژگی‌ها دو دستۀ کلیِ قابلیتی و مقوله‌ای هستند، اگر نتوان ویژگی‌های قابلیتی را با ویژگی‌های مقوله‌ای توضیح داد، باید برای آنها مابه‌ازایی واقعی در نظر گرفت و در نتیجه ما محکوم خواهیم بود به اینکه در کنارِ ویژگی‌های مقوله‌ایِ واقعی در خودِ عالم ویژگی‌های قابلیتیِ واقعی را نیز فرض بگیریم. ممکن است اعتراض شود که مارتین به چه حقی این چند گام را برداشته است و چگونه از تحلیل‌ناپذیر بودنِ ویژگی‌های قابلیتی در یک موردِ خاص (یعنی شرطی‌های خلافِ واقع) تحلیل‌ناپذیریِ کلّیِ آنها را نتیجه گرفته است؟! در پاسخ باید گفت که این برعهدۀ مدافعانِ تحلیل‌پذیریِ قابلیّت‌هاست که شیوه‌های دیگری برای تعریف و توضیحِ آنها بر پایۀ ویژگی‌های مقوله‌ای ارائه کنند. مارتین شیوۀ اصلیِ تحلیلِ قابلیّت‌ها که موردِ پذیرشِ مدافعانِ تحلیل‌پذیریِ قابلیّت‌ها تا آن زمان بوده است (یعنی شیوۀ تحلیل بر پایۀ شرطی‌های خلافِ واقع) را به چالش کشیده است و در نبودِ شیوۀ جایگزین، مجاز است که تحلیل‌ناپذیریِ کلّیِ قابلیّت‌ها را نتیجه بگیرد.

رویکردِ مارتین و پیروانِ او که مدعی‌اند نمی‌توان محمول‌های قابلیتی را بر پایۀ محمول‌های مقوله‌ای تعریف کرد و در نتیجه باید قابلیّت‌ها را ویژگی‌هایی واقعی و ذاتی برای ابژه‌ها و اشخاص دانست به قابلیت‌باوری[xxxv] یا ذات‌گرایی قابلیتی[xxxvi] معروف شده است. پس یک رویکردِ سمانتیکِ متفاوت به قابلیّت‌ها که آنها را به جهتِ سمانتیکی تحلیل‌ناپذیر به شرطی‌ها می‌داند به یک رویکردِ متافیزیکیِ متفاوت به آنها می‌انجامد که قابلیّت‌ها را ویژگی‌هایی واقعی و ذاتیِ اشیاء می‌داند که قابلِ فروکاهی به ویژگی‌های مقوله‌ای نیست.

امّا تنها انگیزۀ پذیرشِ قابلیت‌باوری این انگیزۀ سمانتیکی نیست. بلکه مدافعانِ این ایده یک دلیلِ متافیزیکی نیز برای آن می‌آوردند که به موجبِ آن رویکردهای تقلیل‌گرا نمی‌توانند قابلیّت‌هایی را که هرگز به نمایش درنمی‌آیند توضیح دهند. به بیانِ جان هایل (2003: 198) «یک قابلیت یک رابطه با نمایش‌های واقعی یا ممکنِ خودش ... نیست. یک قابلیت می‌تواند نمایش‌داده‌ناشده باقی بماند». البته بعید است که بتوان این ادعا را که یک قابلیت می‌تواند نمایش‌داده‌ناشده باقی بماند، به همۀ قابلیّت‌ها تعمیم داد.[xxxvii] امّا از سوی دیگر برای اقامۀ آن دلیلِ متافیزیکی نیازی هم نیست که این ادعا را به همۀ قابلیّت‌ها تعمیم داد. مهم آن است که بسیاری از قابلیّت‌ها می‌توانند همواره وجود داشته باشند بدونِ اینکه هرگز به نمایش درآیند. مثلاً یک شیشه می‌تواند همواره شکستنی باقی بماند بدونِ اینکه هرگز شکسته شود. این به این معناست که قابلیتِ شکستنی بودن به جهتِ متافیزیکی بر نمایشِ آن مقدم است؛ پس قابلیّت‌هایی وجود دارند که نمی‌توان آنها را به نمایش‌های مقوله‌ای‌شان فروکاست.[xxxviii] علاوه بر این انگیزه‌های سمانتیکی و متافیزیکی برخی قابلیت‌باوران یک انگیزۀ فیزیکی نیز برای پذیرش این رویکرد آورده‌اند. مشخصاً برد (2007) مدعی است ذرات بنیادین (مثلاً الکترون و پروتون) بر پایۀ ویژگی‌های قابلیتی‌شان تعریف می‌شوند و از آن‌جا که این ذرات ویژگی‌های مقوله‌ایِ بنیادی‌تری ندارند که مبنایِ علّیِ آنها شوند باید همین ویژگی‌های قابلیتی‌شان را ویژگی‌هایی ذاتی دانست. پس انگیزه‌هایی سمانتیکی، متافیزیکی و فیزیکی از قابلیت‌باوری دفاع می‌کنند.

قابلیت‌باوری دو رویکردِ کلاسیک به علیت در فلسفۀ تحلیلی یعنی رویکردِ هیومیِ لوئیز و رویکردِ ضرورتِ اسمیِ[xxxix] آرمسترانگ را به چالش می‌کشد. در نتیجه عجیب نیست که مخالفانِ زیادی داشته باشد و به شیوه‌های گوناگون به آن حمله شده باشد. بسیاری از مخالفانِ قابلیت‌باوری همان انگیزۀ سمانتیکِ آغازینِ آن را به چالش می‌کشند و مدعی‌اند این نتیجه‌گیری که اسنادهای قابلیّت‌ها اساساً تحلیل‌ناپذیر هستند شتاب‌زده است. آنها تحلیل‌های شرطیِ اصلاح‌شده‌ای را پیشنهاد می‌دهند که در قسمتِ بعد به آنها خواهم پرداخت. امّا مخالفان دلایلی متافیزیکی نیز برای مخالفت‌شان با قابلیت‌باوری عرضه کرده‌اند. این دلایل را می‌توان به صورتِ پیشِ رو خلاصه کرد: قابلیت‌باوری از دو نوع خارج نیست: یا یگانه‌انگاریِ قابلیتی است که همۀ ویژگی‌ها را قابلیت به شمار می‌آورد یا دوگانه‌انگاریِ قابلیتی است که برخی ویژگی‌ها را قابلیت و برخی دیگر را مقوله می‌داند. یگانه‌انگاریِ قابلیتی با مشکلِ عدمِ توضیحِ واقعیتِ جهان و همچنین انواعی از تسلسل مواجه می‌شود. دوگانه‌انگاریِ قابلیتی با مشکلِ عدمِ توضیحِ رابطۀ ویژگی‌های قابلیتی و مقوله‌ای، رازآلود بودنِ مفهومِ قابلیتِ واقعی و همچنین نقضِ اصلِ تیغِ اکام مواجه می‌شوند. قابلیت‌باوران به شیوه‌های مختلف در برابر این اعتراضات مقاومت کرده‌اند. برد (2007) به معضلاتِ یگانه‌انگاری قابلیتی و مارتین (1996) و مامفورد (1998) و هایل (2003) به معضلاتِ دوگانه‌انگاریِ قابلیتی پاسخ داده‌اند.

2-3. تحلیل‌های شرطیِ اصلاح‌شده

ایدۀ این رویکردهای سمانتیک آن است که اگرچه مثال‌های نقضِ جاسوسی و پوشش و تقلید نشان می‌دهند تحلیلِ شرطیِ ساده غلط است، امّا می‌توان تحلیل‌های شرطیِ اصلاح‌شده‌ای پیشنهاد داد که با این مثالِ نقض‌ها مواجه نشوند. در آن صورت مشکلی برای رویکردهای متافیزیکیِ تقلیل‌گرایانه نیز به وجود نخواهد آمد.[xl] در این دو سه دهۀ اخیر اقسامِ گوناگونی از تحلیل‌های شرطیِ اصلاح‌شده برای پاسخ به مثالِ‌نقض‌های گفته‌شده عرضه گردیده است. من امّا به دو مورد از مهم‌ترین اقسامِ آنها اشاره می‌کنم. مشهورترین تحلیلِ شرطیِ اصلاح‌شده را دیوید لوئیز پیشنهاد کرده است. شهودی که در پسِ تحلیلِ لوئیز قرار دارد آن است که در مثالِ جاسوسی اندکی پس از محقّق شدنِ محرک، یک عاملِ بیرونی مبنای علّیِ قابلیتِ موردِ نظر را از بین می‌برد و مانع از نمایشِ آن قابلیت می‌شود. در نتیجه ما باید در تحلیل‌مان قیدِ حفظِ ویژگیِ قابلیتی و مبنای علّیِ آن پس از تحققِ محرّک را قرار دهیم. بر این اساس او (1997: 157) می‌نویسد: «تحلیلِ شرطیِ اصلاح‌شدۀ ما به صورتِ پیشِ روست:

X این قابلیت را دارد که در زمان t پاسخِ r را به محرّکِ s بدهد اگر و تنها اگر برای یک ویژگیِ درونیِ B که x آن را در زمانِ t دارد در زمانِ t’ پس از t اگر محرکِ s برای x در زمانِ t محقق می‌شد و x آن ویژگیِ B را تا زمانِ t’ حفظ می‌کرد s و داشتنِ ویژگیِ B به وسیلۀ x با هم علتِ کاملِ دادنِ پاسخِ r از سوی x باشند».

نقدهای سمانتیکی و متافیزیکیِ مختلفی بر شرحِ اصلاح‌شدۀ لوئیز وارد شده است. مهم‌ترین نقد را که ماهیّتی سمانتیک دارد برد بر آن وارد کرده است. به ادعای برد شرحِ لوئیز اگرچه مشکلِ جاسوسی را حل می‌کند، امّا همچنان با مشکلِ پوشش (یا به تعبیرِ خودِ برد پادزهر[xli]) مواجه است. به بیانِ خودِ او (1998: 228) «در مثال‌های پادزهر مقدم محقّق شده است، امّا شرطی نه. چرا که مبنای علّیِ شکنندگی همچنان باقی می‌ماند و چیزی هم با شیشه برخورد می‌کند ... امّا شیشه نمی‌شکند» چرا که در مثال‌های پوشش و پادزهر عاملِ مخل بدونِ ایجادِ تغییر در ویژگی‌های درونیِ شی مانع از نمایشِ قابلیت می‌شود.[xlii] [xliii]

دستۀ دوم از تحلیل‌های شرطیِ اصلاح‌شده آنهایی هستند که تصوّر می‌کنند با افزودنِ قیدهایی همچون "بودن در شرایطِ طبیعی یا ایده‌آل" می‌توانند مثال‌های جاسوسی، پوشش و تقلید را حل کنند. بسیاری از جمله مامفورد (1998)، مالزکورن (2000)، گاندرسون (2002) و چوئی (2008) چنین تحلیلی را به کار گرفته‌اند. مثلاً مالزکورن (2000: 56) می‌نویسد: « به نظر می‌رسد که ما معمولاً قابلیّت‌ها را (به ابژه‌ها) ذیل شرایط طبیعی اسناد می‌کنیم و ابژه‌ای که به یک دستگاه جاسوسی متصل هست در شرایط طبیعی برای اسناد قابلیت متناظرش قرار ندارد». اگر قیدِ بودن در شرایطِ طبیعی بتواند تحلیلِ شرطی را به گونه‌ای اصلاح کند که این مثال‌های نقض را کنار بگذارد روشن است که تحلیلی قابلِ دفاع خواهد بود. امّا این دسته تحلیل‌ها هم با معضلاتِ سمانتیکِ متعددی مواجه شده هستند. کروس (2012: 3-4) یک اعتراض استاندارد به آن‌ها را به خوبی صورت‌بندی کرده است:

«اعتراض استاندارد به چنین تلاش‌هایی برای اصلاح [ِ تحلیل شرطی قابلیّت‌ها] آن است که همه آنها یا باید قیودی را که به کار گرفته‌اند فاقد محتوا باقی بگذارند و در نتیجه با اتهام بی‌مایه بودنِ شرح‌شان مواجه شوند. (در چنین شرایطی به نظر می‌رسد غیرطبیعی یا غیرایده‌آل بودن چیزی غیر از شرایطی که در آن اگر محرک x محقق می‌شد به نمایش درنمی‌آمد نیست)؛ یا آنها باید شرح دارای محتوایی برای قیودشان بیاورند و در نتیجه در خطر رویایی با مثال‌های نقض دیگری که می‌توانند به بی‌شمار شکل درآیند قرار بگیرند».[xliv]

امّا علاوه بر این اعتراض منلی-وازرمن مشکلِ سمانتیکِ دیگری را برای راهبردِ استناد به شرایطِ طبیعی یا ایده‌آل به کمکِ مثالِ پاشنۀ آشیل توضیح می‌دهند. یک بلوکِ محکمِ آهنی را در نظر بگیرید. این بلوک اگرچه بسیار محکم است، امّا همانندِ آشیل تنها یک نقطه ضعف دارد که اگر از یک زاویۀ خاص با یک شدت خاص بر روی یک نقطۀ خاصش بیافتد پودر می‌شود. آن‌طور که منلی-وازرمن (2008: 465) می‌نویسند: «این بلوک پاشنۀ آشیل دارد؛ امّا این قطعاً غلط است که در بستر روزمره بگوییم که این بلوک شکننده است .... این بلوک در یک موقعیتِ خیلی خاص شکستن را تقلید می‌کند» پس منلی-وازرمن مثالِ پاشنۀ آشیل را به مثابه یک مثال تقلید در نظر می‌گیرند. اما تفاوتِ این مثال با مثالِ تقلیدِ پیشین آن است که افتادن از یک زاویۀ خاص با یک شدتِ خاص بر روی یک نقطۀ خاص یک وضعیتِ کاملاً طبیعی است و هیچ چیز غیرطبیعی در آن نیست. پس تحلیل‌های شرطیِ اصلاح‌شده‌ای که از قیدِ بودن در شرایطِ طبیعی استفاده می‌کنند به غلط پیش‌بینی می‌کنند که بلوک در مثالِ پاشنۀ آشیل در بستر روزمره نیز شکننده به شمار می‌آید. پس در مجموع به نظرِ من هر دو نمونۀ راهبردِ تحلیلِ شرطیِ اصلاح‌شده با معضلاتِ عدیده‌ای مواجه هستند.

2-4. تحلیلِ نوعیِ فارا

مشکلاتِ تحلیل‌های شرطیِ ساده و اصلاح‌شده به حدی بود که عده‌ای همچون فارا به کلی آنها را کنار بگذارند و بکوشند سمانتیکِ دیگری برای اسنادِ قابلیّت‌ها بیابند. فارا مشخصاً کوشید از جملاتِ نوعی[xlv] برای چنین تحلیلی بهره ببرد. جملاتِ نوعی، یا آن طور که فارا آنها را می‌نامد جملاتِ عادتی،[xlvi] جملاتی از این دست هستند: "من سیگار می‌کشم هنگامی که عصبانی می‌شوم" یا "شیر شکار می‌کند هنگامی که گرسنه می‌شود." نکتۀ مهم در موردِ این جملات آن است که استثناءبردار هستند. یعنی جملۀ اول درست است حتی اگر من یک بار که عصبانی می‌شوم سیگار نکشم. یا جملۀ دوم درست است حتی اگر یک شیر گرسنه بشود و شکار نکند. فارا مدعی است از آنجا که این جملات استثناءبردار هستند می‌توان مثال‌های جاسوسی و پوشش و تقلید را استثناهای مجازِ آن‌ها دانست و در نتیجه بر مشکلاتِ ناشی از آن‌ها فائق آمد. به بیانِ خودِ فارا (2005: 63) «درحالی‌که این شرطی که "اگر جان گرسنه می‌شد غذا می‌خورد" به وسیلۀ چنین استثناهایی [یعنی مثال‌های پوشش] غلط می‌گردند، جملاتی با این شکل که "N Ms را به نمایش درمی‌آورد هنگامِ C" که به جملاتِ عادتی معروف هستند غلط نمی‌شوند و در نتیجه برای شرحِ اسنادهای قابلیّت‌ها حاضر و آماده هستند، چرا که حتی در مثال‌های پوشش نیز می‌توانند صادق باشند» بر این اساس فارا (2005: 70) تحلیلِ پیشِ رو را برای قابلیّت‌ها ارائه می‌کند:

«"N قابلیتِ نمایشِ M را در هنگامِ C دارد" درست است اگر و تنها اگر N یک ویژگیِ درونی داشته باشد که به موجبِ آن N Ms را به نمایش دربیاورد هنگامِ C».

امّا به باورِ من تحلیلِ نوعیِ فارا نیز پذیرفتنی نیست. وازرمن (2011) سه نقد را بر این تحلیلِ سمانتیک وارد کرده است که من فهرست‌وار به آنها اشاره می‌کنم و پس از آن سه نقد و نگرانیِ جدید را در موردِ آن مطرح خواهم کرد. نخستین نقدی که وازرمن طرح می‌کند به تعبیرِ خودش مشکلِ الگوهای غایب[xlvii] است. مقصودِ او از این تعبیر همان قابلیّت‌هایی است که هرگز به نمایش درنمی‌آیند. در آن صورت به نظر می‌رسد جملۀ نوعی و عادتی در موردِ آنها نادرست است، امّا اسنادِ قابلیت به آنها شهوداً درست است. به بیانِ وازرمن (2011: 13) «اگر یک قابلیت به نمایش درنیاید، الگوی رفتاری نیز وجود نخواهد داشت. اگر الگوی رفتاری وجود نداشته باشد جملاتِ مشخص‌کنندۀ [یعنی همان جملاتِ نوعیِ] متناظر با آن نامناسب خواهد بود. به عنوانِ مثال این به نظر غلط می‌رسد که بگوییم "گلدان می‌شکند هنگامی که می‌افتد" اگر گلدان هرگز نیافتد یا نشکند». نقدِ دیگرِ وازرمن مربوط به مشکلِ شرایطِ محرکِ غایب[xlviii] است. (2011: 16) مقصود آن است که برخی از قابلیّت‌ها اصلاً محرک ندارند. یعنی مثلاً من این قابلیت را دارم بدونِ هیچ دلیلی عصبانی شوم. جملاتِ نوعی و عادتی (همانندِ شرطی‌ها) به خاطرِ فرض گرفتنِ شرایطِ C نمی‌توانند این نحوه اسنادِ قابلیّت‌ها را توضیح دهند. مشکلِ سومی که وازرمن برمی‌شمرد آن است که با تحویل بردنِ اسنادِ قابلیّت‌ها به اسنادِ جملاتِ نوعی نمی‌توانیم وجهِ مدرج و مقایسه‌ایِ قابلیّت‌ها را درست توضیح دهیم. یعنی مثلاً من ممکن است قابلیتِ بیشتری به سیگار کشیدن هنگامِ عصبانی شدن نسبت به علی داشته باشم، ولی این مستلزمِ این نیست که من نسبت به علی بیشتر سیگار بکشم هنگامی که عصبانی می‌شوم.[xlix]

امّا افزون بر نقدهای وازرمن به نظرِ من دستِ کم یک نگرانی و دو نقدِ دیگر را نیز می‌توان در موردِ تحلیلِ فارا طرح کرد. نگرانیِ من در موردِ این تحلیلِ سمانتیک آن است که روشن نیست در توجیهِ کدام شرحِ متافیزیکی پیشنهاد داده شده است. مرورِ تاریخیِ ما نشان می‌دهد که یک شرح سمانتیک از این جهت حائزِ اهمیت است که راه را برای یک یا چند شرحِ متافیزیکی هموار می‌کند. مثلاً تحلیلِ شرطی امکانِ رویکردهای متافیزیکیِ تقلیل‌گرایانه را فراهم آورد و تحلیل‌ناپذیر بودن انگیزه‌ای برای رویکردهای قابلیت‌باور. امّا روشن نیست تحلیلِ سمانتیکِ فارا ما را به چه متافیزیکی رهنمون می‌کند. ما خودِ مفهومِ قابلیت را می‌فهمیم و برای فهمِ آن نیاز به تحویل به جملاتِ دیگری نداریم. پس ارزشِ فلسفیِ تحلیلِ فارا به فرضِ صحت روشن نیست. نقدِ دومِ من یکی از ادعاهایی را که او در حینِ پیشبردِ تحلیل‌اش طرح می‌کند به چالش می‌کشد. او در تحلیلِ سمانتیک‌اش بر پایۀ اصلِ ترکیب‌مندی[l] از تحلیلِ اجزاءِ اسنادِ قابلیت شروع می‌کند. یکی از این اجزاء در اسنادِ انگلیسیِ قابلیّت‌ها مصدرها هستند. یعنی مثلا to M در جملۀ پیشِ رو:

[1] N is disposed to M When C

فارا (2005: 62) در تحلیلِ این جزء می‌نویسد: «یک اصلِ به صورتِ گسترده پذیرفته‌شدۀ سینتکس آن است که عبارت‌های مصدری باید فاعل داشته باشند» او تصوّر می‌کند فاعلِ عبارتِ مصدری همان فاعلِ جملۀ اسناد دهندۀ قابلیت یعنی N است. فارا از این طریق از تحلیلِ سمانتیکِ اسنادِ قابلیّت‌ها به جملۀ نوعی می‌رسد که اپراتورِ is disposed to یا به تعبیرِ فارا اپراتورِ DISP بر سر آن آمده است. فارا (2005: 63) به دو طریقِ پیشِ رو نتیجۀ تحلیلِ سمانتیکش تا اینجا را بیان می‌کند:

            [2] N is disposed: N Ms When C

            [3] DISP (N Ms When C)

او در گامِ آخرِ تحلیلِ سمانتیک‌اش با تحلیلِ اپراتورِ DISP چند قید بر جملۀ نوعیِ درونِ این اپراتور می‌گذارد که ما در اینجا با آن کار نداریم. آنچه در اینجا برای ما موضوعیت دارد آن است که روشن نیست او بتواند از جملۀ [1] به سادگی به جملاتِ [2] و [3] برسد. به عبارتِ دیگر روشن نیست بتوان to M When C را معادل با جملۀ نوعیِ N Ms When C در نظر گرفت. این درست است که در نظریۀ سینتکس یک ضمیرِ پنهانِ PRO برای مصدرها در نظر گرفته می‌شود. امّا واقعیت آن است که دو رویکردِ مقابلِ هم در رابطه با PRO وجود دارد. یک رویکرد گزاره‌ای که مرجعی برای PRO در نظر می‌گیرد و عبارتِ مصدری را بدل به یک گزاره می‌کند. یک رویکردِ محمولی که مرجعی برای PRO در نظر نمی‌گیرد و عبارتِ مصدری را با یک محمول معادل می‌داند.[li] فارا تنها به رویکردِ نخست یعنی رویکردِ گزاره‌ای اشاره می‌کند و آن را به نحوِ جزمی به کار می‌گیرد. امّا اگر رویکردِ محمولی درست باشد، ما از تحلیلِ سمانتیکِ مصدر به جملۀ نوعی نخواهیم رسید و کلِّ راهی که فارا در تحلیلِ سمانتیک‌اش رفته است زیرسؤال خواهد رفت. فارا دستِ کم باید دلیلی برای رجحانِ رویکردِ گزاره‌ای در تحلیلِ مصدر در اسنادِ قابلیّت‌ها می‌آورد و گزینشِ جزمیِ آن پذیرفتنی نیست.

نقدِ دومِ من به نوعِ خاصی از قابلیّت بازمی‌گردد که می‌توان آن را قابلیّتِ استثنائی نامید. مثلاً مسی قابلیّتِ استثنائی پوکر در فوتبال (یعنی زدنِ چهار گل در یک بازی) را داراست. امّا در هزاران بازیِ رسمی که انجام داده است تنها 5 بار پوکر کرده است. فرض کنیم او در یک هزارم از بازی‌هایش موفق به پوکر شده است. تحلیلِ نوعیِ فارا از اسنادِ این قابلیتِ استثنائی به مسی به این جملۀ نوعی می‌انجامد که "مسی پوکر می‌کند هنگامی که فوتبال بازی می‌کند". امّا این جمله شهوداً به هیچ وجه درست نیست. مسی تنها در یک هزارم از بازی‌هایش پوکر کرده است و مسخره است که بگوییم مسی هنگامی که فوتبال بازی می‌کند پوکر می‌کند.[lii] در نظر داشته باشید این نقد با نقدِ نخستِ وازرمن مبتنی بر الگوهای غایب متفاوت است. در آنجا قابلیّت شکستن به نمایش درنمی‌آید چرا که محرکِ آن هرگز محقق نشده است. امّا در اینجا محرکِ پوکر کردن یعنی فوتبال بازی کردن بارها محقق شده است. با توجه به همۀ این مشکلات به نظر نمی‌رسد بتوان تحلیلِ نوعیِ فارا را پذیرفت.

5-2. تحلیلِ مدرج از قابلیّت‌ها

مثالِ پاشنۀ آشیل از منلی-وازرمن را به یاد بیاورید. آن مثال همانندِ همۀ مثال‌هایِ دیگرِ تقلید در اصل نشان می‌دهند که با یک بار به نمایش در آوردنِ یک قابلیت از سوی یک ابژه یا شخص نمی‌توان آن قابلیت را به ایشان نسبت داد. بلکه تعداد کافی از نمایش‌ها لازم است که یک قابلیت اسناد شود. این مثال انگیزۀ آغازینی را برای منلی-وازرمن (2008: 76) فراهم آورده است که تحلیلِ پیشِ رو از اسنادهای قابلیّت‌ها را مبتنی بر ویژگیِ مدرج بودنِ آن‌ها پیشنهاد دهند:

«N قابلیتِ به نمایش درآوردنِ M را هنگامِ C داراست اگر و تنها اگر N M را در تعدادِ مناسبی از نمونه‌های C به نمایش درمی‌آورد.

اینکه چه تعدادی تعدادِ مناسبی است نه تنها به محمولِ قابلیتی که در اینجا مدنظر است بلکه به بسترِ سخن نیز وابسته است». در نظر داشته باشید که هر موردِ C را می‌توان یک محرکِ متمایز دانست. مثلاً در موردِ یک شیشه با ثابت در نظر گرفتنِ باقیِ شرایط افتادن از یک متری یک موردِ C و افتادن از دو متری موردِ Cی دیگری است. منلی-وازرمن (2008: 76-77) پنج مزیت را برای شرح‌شان برمی‌شمرند: 1-توضیحِ مثالِ پاشنۀ آشیل 2-تبیینِ وجهِ مدرجِ قابلیّت‌ها 3-یافتنِ مکانیزمی برای وابستگی به بستر 4-حلِ مشکلاتِ جاسوسی و پوشش و 5-توضیحِ قابلیّت‌های بدونِ محرک. مثالِ پاشنۀ آشیل مشکلی برای این شرح ایجاد نمی‌کند، چون بلوکِ آهنی به تعدادِ کافی شکستن را به نمایش درنمی‌آورد. از آنجا که در تحلیلِ منلی-وازرمن تعدادِ نمایش‌ها مدنظر قرار گرفته است می‌توان براساسِ آن وجهِ مدرج و مقایسه‌ای قابلیّت‌ها را نیز توضیح داد. مزیتِ سوم یعنی وجهِ بسترمندِ قابلیّت‌ها نیز به ادعای ایشان بر پایۀ همان تعدادِ نمایش‌های کافی در هر بستر توضیح داده می‌شود. در موردِ مزیتِ چهارم یعنی حلِ مشکلاتِ جاسوسی و پوشش ایشان می‌نویسند:

«به سادگی می‌توانیم ببینیم که این شرح مانع از ایجادِ دو مشکل سنتی برای تحلیل‌های شرطی می‌شود. چرا که طرفِ راستِ دوشرطیِ ما صادق است حتی اگر یک ابژه در نمونه‌های "بد" باشد که در آن‌ها قابلیت‌اش جاسوسی شده یا پوشش داده شده است. همۀ آنچه موردِ نیاز است آن است که ابژه در تعدادِ مناسبی از نمونه‌های محرک‌اش می‌شکست و این شاملِ نمونه‌های جاسوسی‌شده و پوشش‌داده‌شده نیز خواهد شد»(همان)

در موردِ مزیت پنجم یعنی توضیحِ قابلیّت‌های بدونِ محرک هم بنا به ادعایِ منلی-وازرمن (2008: 77) «از آنجا که مواردِ C در دامنه‌ای که ما در نظر گرفته‌ایم به هیچ رو محدود نشده است، شرایطِ محرکِ غایب مشکلی برای [شرحِ ما] ایجاد نمی‌کند» یعنی در چنین شرایطی همۀ حالت‌های ممکن مدنظر قرار می‌گیرند.

یک تحلیلِ دیگر از قابلیّت‌ها از سوی باربارا وتر عرضه شده است که آن هم اساس‌اش را بر ویژگیِ مدرج بودنِ قابلیّت‌ها گذاشته است و به تحلیلِ منلی-وازرمن شباهت دارد. وتر (2014: 134-135) تحلیل‌اش را به صورتِ پیشِ رو صورت‌بندی می‌کند: «یک قابلیت به وسیلۀ نمایش متعین می‌شود: این قابلیت، قابلیتِ نمایشِ M است؛ همین. ماهیتِ مدالِ آن نیز مدالیتیِ امکانی است که به بهترین شکل (اجمالاً) به وسیلۀ "x can M" صورت‌بندی می‌شود.»

تعینِ یک قابلیت تنها بر پایۀ نمایش‌اش بیش از همه با آن قابلیّت‌هایی سازگار است که هیچ محرکی ندارند. به ادعای وتر تحلیل‌های شرطی و نوعی هیچ راهی برای توضیحِ این قابلیّت‌ها ندارند. وتر برای ارائۀ شرحی یک‌دست از قابلیّت‌ها این قابلیّت‌های بدونِ محرک را الگو قرار داده است و مفهومِ محرک را برای قابلیّت‌هایی که محرک دارند داخل در مفهومِ نمایش‌شان آورده است. نکتۀ مهم آن است که وتر نمونه‌های سرمشق‌گونۀ قابلیّت‌های پنهان را که ما در زبانِ روزمره به کار می‌گیریم نه بر پایۀ مدالیتیِ صرفِ توانستن بلکه با "به سادگی توانستن" توضیح می‌دهد. به تعبیرِ خودش (2014: 131) «در این نگاه یک گلدانِ شکننده چیزی است که می‌تواند به سادگی بشکند؛ ... یک فرد تندخو کسی است که به سادگی عصبانی می‌شود»[liii] اینکه محقق شدن در چند جهانِ ممکن کافی است تا قیدِ به سادگی برآورده شود همانندِ شرحِ منلی-وازرمن به وسیلۀ بستر مشخص می‌شود.

این دو تحلیلِ مدرج قطعاً شرح‌های بهتری در قیاس با تحلیل‌های پیشین هستند. یکی از مزایای آنها در قیاس با تحلیلِ فارا آن است که از آنجا که قابلیّت‌ها را تنها بر پایۀ نمایش و محرک‌شان توضیح می‌دهند در صورتِ صحت می‌توانند در یک متافیزیکِ تقلیل‌گرایانه به کار آیند. امّا من همچنان یک نقد و نگرانیِ جدی در قبالِ این تحلیل‌ها دارم. من بر روی منلی-وازرمن تمرکز می‌کنم، امّا به نظر می‌توان این نقد و نگرانی را به تحلیلِ وتر نیز تعمیم داد. نقدِ من بر این شهود استوار است که بعید است ما برای اسنادِ قابلیّت‌ها همۀ مواردِ C را مدنظر قرار دهیم؛ بلکه یک دامنۀ محدود از حالت‌ها را در نظر می‌گیریم. یک مشکل آن است که در آن صورت هر قابلیتی در بی‌نهایت حالتِ ممکنِ محرک‌هایش محقق می‌شود و امکانِ مقایسۀ بی‌نهایت حالتِ ممکن با هم محلِ سؤال است. منلی-وازرمن در پاسخ به نقدی مشابه با این مثال می‌زنند که بینِ 1 تا 2متر و 2 تا 100متر هر دو بی‌نهایت نقطه نهفته است امّا «یک معنی از "کمتر" وجود دارد که در آن نقاطِ کمتری میانِ 1 تا 2 متر نسبت به 2 تا 100 متر وجود دارد»(منلی-وازرمن 2008: 79). امّا به نظرِ من این قیاسی مع‌الفارق است. در اینجا فاصلۀ میانِ اعداد به نحوِ پیوسته فهمیده می‌شود درحالی‌که در تغییرِ محرک‌های گوناگونِ یک قابلیت ما باید به نحوِ گسسته فکر کنیم و عواملِ گوناگون را در نظر بگیریم. ذهنِ ما ظرفیتِ این بی‌نهایت تغییرِ گسسته را ندارد. پس باید با معیاری حالت‌های مربوط را جدا کرد و حالت‌های نامربوط را کنار گذاشت. امّا نه منلی-وازرمن نه وتر معیاری به ما نمی‌دهند.

دلیلِ دیگری که برای نیاز به معیار برای جدا کردنِ حالت‌های مربوط از نامربوط وجود دارد توصیفِ ما از نحوۀ مقایسۀ دو قابلیت است. از طرحِ منلی-وازرمن نتیجه می‌شود که هر تغییرِ نامربوطی یک موردِ Cی جدید است و باید در ارزیابیِ ما برای اسنادِ قابلیت لحاظ شود. مثلاً اینکه یک شیشه بیافتد و یک پرنده در همان زمان در آن سرِ دنیا پرواز کند C1 و شیشه بیافتد و آن پرنده پرواز نکند C2 خواهد بود. امّا شهوداً به نظر نمی‌رسد ما به این صورت قابلیّت‌ها را ارزیابی کنیم؛ بلکه به نظر می‌رسد ما دامنۀ ارزیابی‌مان را به تغییراتی محدود می‌کنیم که ربطی علّی به قابلیتِ موردِ نظر دارند. اگر به واقع چنین باشد یک قابلیت‌باور به منلی-وازرمن خواهد گفت که از آنجا که خودِ علیت باید بر پایۀ قابلیّت‌ها توضیح داده شود تحلیلِ ایشان نمی‌تواند تحلیلی تقلیل‌گرایانه باشد. 

3. ارزیابیِ نهایی

هدفِ من در این مقاله در درجۀ نخست این بود که یک راهنما را برای ورود به مبحثِ قابلیّت‌ها در زبانِ فارسی تهیه کنم. البته این مبحثی گسترده به شمار می‌آید که پوشش دادنِ همۀ موضوعاتِ آن در یک مقاله ناممکن است. امّا من کوشیدم دستِ کم مهم‌ترین خطوطِ پژوهشیِ این حوزۀ فلسفی را ترسیم نمایم. برای این منظور من تاریخِ این مبحث را از دریچۀ تحلیل‌های سمانتیکِ گوناگون و نسبتِ آنها با شرح‌های متافیزیکی از قابلیّت‌ها روایت کردم. در این مرورِ تاریخی من روایت‌گری خنثی نبودم. البته به نظرم نقدهای وارد آمده بر تحلیل‌های شرطیِ ساده و اصلاح‌شده برای ردِّ آنها کافی بود و من تنها آنها را روایت کردم. امّا در موردِ دو تحلیلِ نوعیِ فارا و تحلیل‌های مدرج کوشیدم نقدهای تازه‌ای را مطرح کنم که پیشتر در ادبیاتِ این بحث (تا جایی که من می‌دانم) کسی سراغِ آنها نرفته است. من مشخصاً علاوه بر سه نقدِ وازرمن یک نگرانی و دو نقدِ جدید بر فارا وارد کردم و همچنین به دو شیوۀ مختلف یک نقد و نگرانی را نیز در موردِ رویکردهای مدرج طرح نمودم. با این حساب با التفات به مشکلاتی که همۀ این تحلیل‌ها دارند در میانِ این پنج رویکردِ سمانتیک من بیش از همه با رویکردِ دوم یعنی تحلیل‌ناپذیر دانستنِ قابلیّت‌ها همدل هستم. در سویۀ متافیزیکی نیز به نظرم تحلیل‌ناپذیر دانستن و وجودِ قابلیّت‌های نمایش‌نایافته کافی است تا قابلیت‌باوری را رویکردی معقول و پذیرفتنی بدانیم.[liv]

 

  1. 1. Dispositions

[ii] . به عنوانِ نمونه بنگرید به سوزا (2010 و 2015) و توری (2011).

[iii] . به عنوانِ نمونه بنگرید به آئودی (1994) و شوئیتزگبل (2002).

[iv] . به عنوانِ نمونه بنگرید به بوقوسیان (2003).

[v] . به عنوانِ نمونه بنگرید به برد (2007).

[vi] . یکی از چالش‌های بحثِ حاضر در زبانِ فارسی یافتنِ معادلِ مناسب برای Disposition است. برخی واژه‌هایی همچون استعداد یا تمایل را معادل با آن به کار برده‌اند. اما عجیب است بگوییم شیشه استعدادِ شکستن دارد یا نمک تمایل به حل شدن دارد. با این حساب من معادلِ قابلیت را برای Disposition برگزیدم.

[vii] .  مثلاً بنگرید به کرباسی‌زاده و  یغمایی (2010)، وحید (2016 و 2019)، خلج (2019) و خلج و شیرازی (2020)

. [viii] از معدود مواردی که در زبانِ فارسی به بحثِ قابلیّت‌ها پرداخته شده است می‌توان به مقالۀ تقلیل کارکردی؟ از شیخ‌رضایی (1384) اشاره کرد.

  1. 9. Verificationism
  2. 1 Stimulus
  3. 1 Manifestation
  4. 1 Dunamis
  5. 1 Tendency
  6. 1 Covert
  7. 1 Overt
  8. 1 Categorical
  9. 1 Paraphrase
  10. 1 Simple
  11. 1 Functionalism
  12. 2 Truth-maker
  13. 2 Causal base
  14. 2 Multiple-realization

[xxiii] . یک نقد بر تحلیلِ شرطیِ ساده که من در ادامه به آن نخواهم پرداخت نقد ملور (1974) است. او مدعی است تفکیکِ ویژگی‌های قابلیتی از ویژگی‌های مقوله‌ای بر پایۀ این ادعا که اولی برخلافِ دومی مستلزمِ شرطی‌ها است پذیرفتنی نیست؛ چرا که نمونه‌های سرمشق‌گونۀ ویژگی‌های مقوله‌ای نیز مستلزمِ شرطی‌ها هستند. مامفورد (1998) در شرحِ اصلاح‌شده‌اش کوشیده است به این نقد پاسخ دهد.

[xxiv] . بنگرید به مارتین (1996: 73-74)

[xxv] . برای بحث بیشتر در موردِ این نقد بنگرید به مارتین (1996: 174)

[xxvi] . بنگرید به بلاک (1990)

  1. Overdetermination
  2. Epiphenomenon
  3. Fink
  4. Mask
  5. Mimic

[xxxii]  . نخستین بار مثالِ جاسوسی را مارتین (1994) و مثالِ پوشش را جانسون (1992) مطرح کردند. مثال تقلید نیز نخستین بار از سوی اسمیت (1977) در دهۀ 70 میلادی طرح شد اما توجهِ جدی به آن به مثابه مثالِ نقضِ تحلیلِ شرطیِ ساده در دهۀ 90 صورت پذیرفت.

  1. First-order

[xxxiv] . سپاس از یکی از داوران محترم که اسبابِ این شد که این نکته دقیق‌تر توضیح داده شود.

  1. 3 Dispositionalism
  2. 3 Dispositional essentialism

[xxxvii] . مشخصاً به نظر می‌رسد این ویژگی در موردِ برخی قابلیّت‌های مهارتی صادق نیست. یعنی مثلاً اگر کسی به تازگی مهارتِ آلمانی حرف زدن را یاد گرفته باشد، اما آن را به مدتِ پنجاه سال اصلاً به نمایش در نیاورد، به احتمالِ قوی آن مهارت را از دست خواهد داد.

[xxxviii] . یکی از داورانِ محترم پیشنهاد داده‌اند که با اضافه کردنِ ایدۀ جهان‌های ناممکن در شرطی‌های خلافِ واقع می‌توان این انگیزۀ قابلیت‌باوری را خنثی کرد و همچنان از سمانتیکِ شرطی‌های خلافِ واقع در تحلیلِ قابلیّت‌ها دفاع کرد. این پیشنهادِ جالبی است که تا جایی که من اطلاع دارم کسی در ادبیاتِ موجود به سراغِ آن نرفته است و در جای خودش می‌تواند ارزیابی گردد. من اما در اینجا نسبت به آن خنثی باقی می‌مانم.

  1. Nomic necessity

. [xl] واقعیت آن است که یک انگیزۀ سمانتیک نیز برای چنین تحلیل‌های اصلاح‌شده‌ای وجود دارد و آن امکانِ تفکیکِ معنای ویژگی‌های قابلیتی از ویژگی‌های مقوله‌ای است. به این دلیل بوده است که قابلیت‌باوری همچون مامفورد (1998) نیز نوعی تحلیلِ شرطیِ اصلاح‌شده را پیشنهاد می‌دهد.

  1. Antidote

[xlii]. یکی از پرکارترین فیلسوفانِ این مبحث به نام چوئی (2003) یک نقدِ سمانتیکِ دیگر را بر تحلیل لوئیز وارد کرده است.

[xliii] . یک نقدِ متافیزیکی بر لوئیز آن است که درونی بودنِ ویژگی‌های قابلیتی را پیش‌فرض گرفته است. برای آشنایی با این نقد بنگرید به یابلو (1999)، مککیتریک (2003) و چوئی (2009).

[xliv]. برخی مدافعانِ استفاده از قیدِ شرایطِ طبیعی و ایده‌آل (همچون مالزکورن(2000)) در پاسخ به این اعتراض یک راهبردِ بسترگرایانه را اتخاذ کرده‌اند که در اینجا من فرصتِ طرح و نقدِ آن را ندارم. بنگرید به فارا (2005: 54-55)

  1. 4 Generic
  2. 4 Habitual
  3. 4 Absent patterns
  4. 4 Absent stimulus conditions

[xlix] . یولی-وککوری (2010) نقدِ دیگری را بر تحلیلِ فارا وارد کرده است که به موجبِ آن تحلیلِ او معادل با یک نوع تحلیلِ شرطیِ اصلاح‌شده است و در نتیجه مزیتی نسبت به آن‌ها به شمار نمی‌آید.

  1. Compositionality

[li] . استنلی (2011: 76) در تعریفِ دو رویکردِ گزاره‌ای و محمولی می‌نویسد: «در ادبیاتِ موجود دو رویکردِ کلی در تفسیرِ PRO ی کنترل‌شده وجود دارد. رویکردِ نخست رویکردِ محمولی است. مطابق با این دیدگاه به تفسیرِ PRO ی کنترل‌شده PRO در واقع اصلاً یک ضمیر نیست ... [در این نگاه] عبارت‌های مصدری که شاملِ PRO می‌شوند بر ویژگی‌ها دلالت می‌کنند. رویکردِ دوم رویکردِ گزاره‌ای است. مطابق با این دیدگاه PRO ی کنترل‌شده یک ضمیر است ... [در این نگاه] عبارت‌های مصدری شاملِ PRO بر گزاره‌ها دلالت می‌کنند.»

. [lii] یکی از داورانِ محترم این اعتراض را نسبت به نقدِ حاضر مطرح کرده است که فارا می‌تواند با استناد به همان ایدۀ استثناءپذیر بودنِ جملاتِ نوعی به این نقد پاسخ دهد. در واقع همان‌طور که مثال‌های جاسوسی و پوشش استثناءهای قابلِ پذیرشِ جملاتِ نوعی بودند، مواردی که مسی در انجامِ پوکر ناموفق بوده است نیز استثناءهای قابلِ پذیرشِ جملۀ "مسی پوکر می‌کند هنگامی که فوتبال بازی می‌کند" هستند. تفاوت تنها در اینجاست که در مثال‌های جاسوسی و پوشش استثناءها در اقلیت هستند؛ اما در موردِ مثالِ مسی استثناءها در اکثریت هستند. با تشکر از داور محترم به جهتِ طرحِ این اعتراض در پاسخ اولاً به نظر می‌رسد اینکه نقدِ من وارد است یا نه تا حدی به شهودِ ما بازمی‌گردد. شهودِ من آن است که جملۀ "مسی پوکر می‌کند هنگامی که فوتبال بازی می‌کند" صادق نیست؛ درحالیکه مسی قابلیتِ پوکر کردن را داراست. برای تقویتِ این شهود می‌توانیم مثالی بزنیم که در آن احتمالِ یک بر میلیون محقق شده باشد. مثلاً فرض کنید یک زنبور خاص در یک میلیون باری که در کلِ عمرش دنبالِ شهدِ یک گلِ خاص می‌گردد تنها یک بار موفق به یافتنِ آن می‌شود. اگرچه زنبور قابلیتِ یافتنِ شهد را دارد این به نظرِ من مسخره است که بگوییم "زنبور آن شهدِ خاص را می‌یابد هنگامی که دنبالِ آن گل می‌گردد." در ثانی به نظرِ من در فهمِ عادی از استثناء بودن این نهفته است که در اقلیت است. اگر یک وضعیت در 99.9 درصد از موارد اتفاق بیافتد بعید است بتواند استثناء نام بگیرد. ثالثاً اینکه به نظرِ من معقول‌تر آن است که بگوییم مثلاً در مثالِ مسی نفیِ جملۀ نوعیِ پیشنهاد شده (یعنی این جمله که "مسی پوکر نمی‌کند هنگامی که فوتبال بازی می‌کند) جملۀ صادقِ استثناء بردار است. مشکل اینجاست که به نظر می‌رسد اگر ما ایدۀ امکانِ استثناءهای در اکثریت را برای جملاتِ نوعی بپذیریم، آنگاه هم جملۀ "مسی پوکر می‌کند هنگامی که فوتبال بازی می‌کند" و هم جملۀ "مسی پوکر نمی‌کند هنگامی که فوتبال بازی می‌کند" صادق خواهند بود!

[liii] . وتر با این تمهید به مشکلاتِ مثالِ کلاسیک تقلید و مثالِ پاشنۀ آشیل پاسخ می‌دهد. اگرچه بستۀ چوبی در مثالِ تقلید و بلوکِ آهنی در مثالِ پاشنۀ آشیل شهوداً محکم هستند و شکننده به شمار نمی‌آیند، اما در شرایطی می‌شکنند. بر پایۀ تحلیلِ وتر آن‌ها شکننده نیستند، نه به این خاطر که در هیچ شرایطی نمی‌شکنند، بلکه به این دلیل که "به سادگی" نمی‌شکنند. 

. [liv] پیش از این گفتم که قابلیت‌باوری به دو نوعِ یگانه‌انگار و دوگانه‌انگار تقسیم می‌شود. داوریِ میانِ این‌ها مجالی دیگر را می‌طلبد؛ اما دستِ کم در نگاهِ نخست به جهتِ چالش‌های اساسیِ یگانه‌انگاریِ قابلیتی (از جمله غیرشهودی بودن و تسلسل‌ها) به نظرِ من نسخۀ دوگانه‌انگارانه از قابلیت‌باوری که مارتین پرچم‌دارِ آن بوده است ارجح است.

 

  •     References

    • Armstrong, D. M. (1969). Dispositions are causes. Analysis30(1), 23-26.
    • Armstrong, D. M., Martin, C. B., & Place, U. T. (1996). Dispositions: A debate. Routledge.
    • Audi, R. (1994) Dispositional beliefs and dispositions to believe, Noûs, 28: 419–434.
    • Bird, A., (1998), Dispositions and Antidotes, The Philosophical Quarterly, 48: 227–234.
    • Bird, A., (2007), Nature’s Metaphysics: Laws and Properties, Oxford: Oxford University Press.
    • Block, N., (1990) Can the Mind Change the World? in G. S. Boolos (ed.), Meaning and Method: Essays in Honor of Hilary Putnam, New York: Cambridge University Press, 137–170.
    • Boghossian, P. A. (2003). Blind reasoning. Proceedings of the Aristotelian Society Supplementary Volume, 77(1), 225-248.
    • Carnap, R., (1928) The Logical Structure of the World, Berkeley: University of California Press
    • Choi, S. (2003) Improving Bird’s Antidotes, Australasian Journal of Philosophy, 81: 573–580.
    • Choi, S. (2006). The Simple vs. Reformed Conditional Analysis of Dispositions, Synthese, 148: 369–379.
    • Choi, S. (2008) Dispositional properties and counterfactual conditionals. Mind, 117, 795–841.
    • Choi, S. (2009). The Conditional Analysis of Dispositions and the Intrinsic Dispositions Thesis, Philosophy and Phenomenological Research, 78: 563–590.
    • Choi, S., & Fara, M. (2018). ‘Dispositions’, Stanford Encyclopedia of Philosophy, (ed.) E. Zalta, https://plato.stanford.edu/entries/dispositions/
    • Cross, T. (2012). Recent work on dispositions. Analysis,72(1), 115–124. 
    • Dummett, M. (1978). Truth and other enigmas. Harvard University Press.
    • Fara, M. (2005). Dispositions and habituals. Noûs, 39, 43–82.
    • Goodman, N. (1954) Fact, Fiction and Forecast, Cambridge, Mass.: Harvard University Press
    • Gundersen, L. (2002) In Defence of the Conditional Account of Dispositions, Synthese, 130: 389–411.
    • Hawthorne, J., & Manley, D. (2005). Stephen Mumford. Dispositions. Oxford: Oxford University Press, 1998. 261 pp. Nous39(1), 179-195.
    • Heil, J. (2003). From an Ontological Point of View, Oxford: Clarendon Press.
    • Johnston, M., (1992) How to Speak of the Colors, Philosophical Studies, 68: 221–263.
    • Khalaj, M. H. M. (2019). Knowledge-how and the problems of masking and finkishness. Synthese, 1-19.
    • Khalaj, M. H. M., & Shirazi, S. H. A. (2020). Is Skill a Kind of Disposition to Action-Guiding Knowledge? Erkenntnis, 1-24.
    • Langton, R. & Lewis, D. (1998). Defining “Intrinsic”, Philosophy and Phenomenological Research, 58: 333–345.
    • Lewis, D. (1997) Finkish Dispositions. Philosophical Quarterly. 47, pp. 143-58.
    • Malzkorn, W. (2000). Realism, Functionalism and the Conditional Analysis of Dispositions, The Philosophical Quarterly, 50: 452–469.
    • Manley, D. and R. Wasserman. (2008) ‘On Linking Dispositions and Conditionals’. Mind 117 (465): 59–84.
    • Martin, C. B. (1994). Dispositions and conditionals. Philosophical Quarterly, 44, 1–8.
    • Martin, C. B, Armstrong, D. M., & Place, U. T. (1996). Dispositions: A debate. Routledge.
    • Mellor, D.H. (1974) In Defence of Dispositions. The Philosophical Review, 83: 157–181
    • McKitrick, J. (2003) A Case for Extrinsic Dispositions, Australasian Journal of Philosophy 81: 155–174
    • Mumford, S. (2003). Dispositions. Clarendon Press.
    • Prior, E., Pargetter, R. & Jackson, F., (1982) Three Theses about Dispositions, American Philosophical Quarterly, 19: 251–257.
    • Railton, P. (2006). Normative guidance. In R. Shafer-Landau (ed.), Oxford Studies in Metaethics. Oxford: Clarendon Press: 3–33.
    • Ryle, G., )1949(.The Concept of Mind, London: Penguin.
    • Searle, J.R. (1980), Minds, brains, and programs. Behavioral and Brain Sciences 3 (3): 417-457
    • Schwitzgebel, E. (2002). A phenomenal, dispositional account of belief, Noûs, 36: 249–275
    • Sheikhrezaee, H. (2005). Functional reduction? In Dard falsefe, Darse Falsafe Karim Mojtahedi, Edited by M.M. Hashemi and others, Kavir press
    • Smith, A. D. (1977) Dispositional properties. Mind 86(343): 439–445.
    • Sosa, E. (2010). How Competence Matters in Epistemology. Philosophical Perspectives 24: 465– 75.
    • Sosa, E. (2015) Judgment and Agency. Oxford University Press.
    • Stanley, J. (2011). Know how. Oxford: Oxford University Press.
    • Turri, J. (2011). Manifest Failure: The Gettier Problem Solved. Philosophers’ Imprint 11 (8): 1–11.
    • Vahid, H. (2016). A dispositional analysis of propositional and doxastic justification. Philosophical Studies173(11), 3133-3152.
    • Vahid, H. (2019). The dispositional architecture of epistemic reasons. Philosophical Studies176(7), 1887-1904.
    • Vetter, B. (2014) Dispositions without Conditionals. Mind 123 (489): 129–156.
    • Wasserman, R. (2011). Dispositions and generics. Philosophical Perspectives25, 425-453.
    • Yablo, S. (1999) Intrinsicness, Philosophical Topics, 26: 590–627.
    • Yaghmaie, A., & Karbasizadeh, A. Dispositional Structuralism (2010) Structure and Identity conference, Bristol University, http://www.bristol.ac.uk/media-library/sites/structuralism/migrated/documents/dispositional-structuralism.pdf
    • Yli‐Vakkuri, J. (2010). Conditional and habitual analyses of disposition ascriptions. The Philosophical Quarterly60(240), 624-630.